抖阴社区

                                        

بقیه این بین بقیه فقط ایستاده بودن لبخندای متین و شور و اشتیاقش برای یاد دادن رقص و اخما و ناراحتی یونگی برای یاد گرفتن رو نگاه میکردن و هیچی از حرفای بین این دوتا نمیفهمیدن.

بالاخره بعد از شش ساعت تلاش بدون استراحت متین آموزش رقص کامل شد یه دور که ‌‌کامل رقص رو رفتن متین یه نفس راحت کشید روی زمین تکیه زده به اینه نشست و گفت:

- خیلی خوب نبود کلی جزییات بیشتر داره که رعایت نمیکنید و هنوزم هماهنگ‌ نیستیم ولی برای امروز بسه
پسرا خسته هر کدوم هرجایی که بود نشست و اولین نفر جین پیشنهاد داد:

- بریم بیرون یه چیزی بخوریم؟
- من گوشت گاو میخوام
- من گوشت خوک
- بریم کبابی
متین نمیخواست توی ذوقشون بزنه اما مجبور بود:
- من نمیتونم بیام باید برم پیش دکتر نونا. نوبت دارم

یونگی با ریز بینی گفت:
- این هفته نوبت نداشتی که
متین نگاهی به باقی پسرا کرد به هیچ کدومشون حرفی از ماجرای سقوط نزده بود و از یونگی هم خواسته بود که نگه و حالا نمیخواست جلوی بقیه اعتراف کنه چون از یه ساختمون سه طبقه افتادم پایین نونا شخصا زنگ زد برام نوبت ویژه گذاشت که باهام حرف بزنه و مطمئن بشه تو روحیه ام تاثیری نداشته پس فقط موضوع رو به روش خودش پیچوند:

- اگه بهم اعتماد نداری فکر میکنی دارم میپچپونمت برم سر قرار میتونی همراهم بیای

از نظر یونگی فکر بدی هم نبود میتونست درباره دلشوره ای که از بعد از شنیدن اهنگی که متین گفته و ساخته بود و دیدن رقصی که خودش طراحی کرده به جونش افتاده بود با نونا حرف بزنه حتما نونا یه دلیل موجه داشت که چرا توی حلقه هفت نفره اخر اجرا تنها کسی که حضور نداره و از دور می ایسته و تماشا میکنه متینه

یا اینکه مثلا چرا کل رقص برای همه پارت های دوتایی یا تکی طراحی کرده اما خودش هیچ پارت تکی نداره و اکثرا هم اون پشت و خارج از دید ایستاده و لعنتی تنها پارت تکیش وقتیه که از حلقه جمعیت بیرون ایستاده و داره با غم نگاهون میکنه

متین اما این افکار یونگی رو نمیشنید و فقط با دلخوری که سعی میکرد پنهان کنه از جا بلند شد و بدون نگاه کردن به یونگی گفت:
- باشه حالا که اعتماد نداری پاشو دنبالم بیا... پسرا کبابی خوش بگذره جای منم بخورید. فعلا
گفت و رفت و حتی منتظر نموند یونگی خودش رو بهش برسونه
***

یونگی کنار ماشین توی پارکینگ ‌پیداش کرد در ماشین رو باز کرد و هر دو هم زمان سوار شدن نیمی از مسیر هیچ کدوم حرف نزدن و فقط نگاه یونگی هر از گاهی سمت متین که بی حرف و اخمو سرش رو به شیشه تکیه داده بود برمیگشت دست آخر بالاخره طاقت نیاورد و خودش شروع کننده بحث شد:

- چرا چیزی نمیگی؟
متین هیچ حرفی نزد و تنها جوابش بالا انداختن شونه هاش بود
- بیا با هم حرف بزنیم میدونی که هر مشکلی داری میتونی به من بگی

I'm not okWhere stories live. Discover now