抖阴社区

part 23 : Let Me Go

623 98 79
                                        

هیونگ شیک دست بچه رو گرفت و بعد با بغل کردنش؛روی تاب رنگی پارک نشوندش.

میخواست رزالیا؛بچه اش رو هل بده که رزالیا پرسید:
بابایییی...میشه بگم بگی مامانی کجاس؟ من خیلی دلم میخواد مامانی رو ببینم.

هیونگ شیک روی زانوش هاش؛روبروی رزالیا نشست و تره ای از موهای دختر کوچولوش رو پشت گوشش انداخت و گفت:

رزالیای بابا...
اشک تو چشماش حلقه زد اما ادامه داد:
مامان رزی درون توست؛
دستش رو روی قلب رزالیا گذاشت و ادامه داد:
درست همینجا...یادته منو و تو هم دیگه رو توی بیمارستان دیدیم دخترم؛وقتی که مامانت روی تخت بیمارستان در حال کشیدن نفس های آخرش بود.

اون قلبش رو به تو هدیه کرد و عمر خودش رو به تو تقدیم کرد دخترم؛مادرت خودش بهم اینو گفت و میخواست که قلبش رو به تو بده.

رزالیا با چشم های اشکی گفت:

یعنی بعد از این همه سال هنوزم مامان ندارم؟

هیونگ شیک صورت کوچیک دخترش رو قاب کرد و گفت:
رزالیای بابا...غصه نخور برای بدنت بده؛تو هنوز تحت درمانی عزیزم.

در ضمن؛من هم برات مامان میشم هم بابا؛ببین الان آوردمت پارک بازی کنی نه اینکه غصه بخوری.

حالا به بابایی بگو ببینم؛هشت هشت تا میشه چند تا؟

دختر چونه اش رو خاروند و گفت:
شصت و چهار تا بابایی.

هیونگ شیک نوک بینی دخترش رو کشید و گفت:
افرین دختر باهوش و درس خون من؛حالا رزالیای بابایی؛به عنوان جایزه بذار به یه تاب با‌زی هیجان انگیز دعوتت کنم.

و بعد بلند شد و پشت سر دخترک قرار گرفت؛
هل کوچیکی به تاب داد و کم کم با هر بار هل دادن؛دخترکش ارتفاع بیشتری رو طی میکرد و در آخر رزالیا جیغی کشید و گفت:

باباییی...دارم میرم تو ستاره ها...هوهههههه

هیونگ شیک خندید و رزالیا ادامه داد:
یکم دیگه هل بدی میتونم مامانی رو هم ببینم.

هیونگ شیک که فرصتی برای گریه کردن گیر آورده بود؛ شونه هاش لرزید و شروع کرد به تخلیه کردن ناراحتیش از نبود رزی؛همسر عزیزش.

»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»»

چی..؟خودمونو میرسونیم...داریم میایم....چی فقط دو تا دکتر؟ اوکی اوکی؛فقط هر چه سریعتر خونریزی رو قطع کنید تا ما خودمونو برسونیم.

نامجون از پشت گوشی گفت و قطع کرد.

سریعاً با نارین؛معتمد ترین دکتر بخش؛تماس گرفت و ازش خواست که روی پشت بوم برن.

Without me |||KTH Where stories live. Discover now