抖阴社区

part 30

437 46 23
                                        

+ می‌خوام ببرمت یه جایی

صدایش هیچ مهری نداشت ، هیچوقت نداشت اما الان حتی از قبلاً هم سرد تر بود.
سعی میکرد زیاد به چشمان مرد نگاه نکند الان چیز هایی درموردش می‌دانست که ناخواسته نگاهش را تغییر می داد و نمی‌خواست که مرد متوجه آن تغییر شود ، پس فقط سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت

+ نمی‌خواد لباس عوض کنی نزدیکه، کسی هم جز من نیست
ویل نگاه کوتاهی به مرد انداخت و چشمان سرخش به پسر نشان داد مرد از آنچه بود هم میتواند ترسناک تر باشد
اگر راه رفتن و ابهت همیشگی اش را ندیده بود می گفت که مرد مست است ، اما همه چیز مثل قبل بود به جز نگاهش
شاید هم ظرفیت بالایی دارد!

چیزی نگفت و به دنبال مرد راه افتاد ، عجیب بود برایش که دیگر در برابر خواسته های هانیبال مقاومتی نمیکند، شاید هم بیش از عجیب اشتباه به نظر می رسید.

به جای رفتن به سمت دروازه داشتند به سمت پشت عمارت می رفتند و پس از دقایقی پیاده روی صدای خش خش برگ های زیر پایشان بیشتر می شد آنقدر شاخه و برگ خشک شده در طول مسیر بود که اگر فصل گرمتری بود احتمالا جنگلی کوچک را می ماند
درخت ها بی برگ و پناه بودند ، انگار در قبرستانِ طبیعت گام می گذاشتند ، حال و هوای سنگینی داشت آن مکان هر نفس از هوای آنجا مقدار زیادی حال بد و غم را وارد وجودش می کرد ، از طرفی دنج بود و مناسب برای تنهایی حتی مردن در تنهایی !
برای یک لحظه متوقف شد بلکه مرد توضیحی به او بدهد ، اما فقط بازویش را گرفت و به شدت او را به جلو هل داد.
هر چه جلو تر می رفتند هوا سرد تر می شد و لرزی به جان پسر می انداخت ، مرد درست وقتی به حوض بزرگی رسیدند متوقف شد ، ویل نگاهی به آب درون حوض انداخت که پُر شده بود از برگ های قهوه‌ای رنگ و خشک شده،
بازویش توسط مرد کشیده شد و او را تکیه به دیواره ی حوض نشاند و از بالا به مردمک لرزان چشمانش خیره شد چقدر آبی چشمانش سرد شده بود رنگ پسرک پریده بود
+ واندن؟ میلرزی؟
پسر نگاه از چشمان مرد نگرفت اما پاسخی هم نداشت

+سردته یا میترسی؟

چند ثانیه بعد پالتوی خودش را در آورد و دور ویل انداخت و کنارش نشست و به دیواره ی حوض تکیه داد.

_ چرا اومدیم اینجا؟

مرد نگاهی به سر تا پایش انداخت

+ از کی تا حالا من به تو جواب پس میدم؟

ویل سکوت کرد که اصلاً توان کل کل کردن با مرد را نداشت.
+ از وقتی که همه چیزم رو از دست دادم زیاد میومدم اینجا ، همیشه همین شکلیه از وقتی که مسولیت همه چیز گردن من افتاد نذاشتم کسی برای حتی رسیدگی به درختا بیاد اینوَر.

به پشت سرشان اشاره کرد که کلبه ی چوبی کوچکی بود.

+ خواهرم اونجاست ، برای همین زیاد باید بیام این سمت.

i will not return [Hannigram]Where stories live. Discover now