抖阴社区

part 23

530 47 16
                                        

دو روز می گذشت از آن روز شوم، مری نگران ویل بود.
تئو حتی نمی‌خواست تصور کند دروغش باعث شده چه بلایی سر آن پسر بیاید.
از همان اول هم از ویل خوشش نمی آمد اما هیچ وقت هم قصد آسیب زدن به او را نداشت
او فقط کاری که نیکلاس خواست را انجام داد اما الان فقط با گذشت دو روز می توانست بگوید پشیمان است ، چه فایده ای داشت این کار ، حتی نمیدانست چه در سر عمویش میگذرد که از او خواست این گونه زیرآب ویل را بزند.
یعنی انقدر مهم بوده که حتی بخاطرش تیر بخورد؟!
در این دو روز هر وقت مری را می دید چشمانش خیس بود و حتی به تئو نگاه هم نمی‌کرد
از طرفی هانیبال حتی وقتی می رفت هم در اتاقش را قفل می کرد و اجازه نمی‌داد کسی نزدیک اتاق شود که حداقل بفهمند پسر بیچاره زنده است یا مُرده
مری سعی کرد در را با کلید های زاپاس باز کند درحالیکه خودش هم می‌دانست این کار بیهوده است چرا که تنها اتاقی که فقط یک کلید داشت اتاق هانیبال بود.
هرچقدر از پشت در ویل را صدا می کرد هم جوابی نمی‌شنید.
دیگر بَس بود ، اگر این پسر زنده باشد باید به او رسیدگی شود و اگر مری هم بخواهد خود را به بی‌خیالی بزند در نابودی این پسر نقش دارد ، تصمیمش را گرفته بود باید با هانیبال صحبت می کرد
و به هر قیمتی هم شده به ویل سر می زد.
طبق عادت باید تا یکی دو ساعت پیش می آمد اما
گویا این اوضاع عادت ها را به کل تغییر داده
وقتی که بالاخره بعد از کلی انتظار هانیبال به عمارت بازگشت به سمت او رفت و مِن مِن کنان سعی داشت درخواستش را بیان کند اما قبل از اینکه چیزی بگوید
مرد خودش بحث را شروع نشده به پایان رساند
+از فردا میتونی ببینیش
گفت و به سمت پله ها رفت.
و اما نمی‌دانست همین یک جمله چقدر خیال پیر زن را راحت کرد ، پس زنده است پسرک بیچاره، از اینکه در تفکرات خود احتمال مرگش را می داد حالش بد شد و اشک حلقه زد در چشمانش، مطمئن بود ویل هیچ نقشی در فرار صوری تئو نداشت. اما چطور باید ثابت می کرد ؟ اگر میخواست ثابت کند باید اعتراف می کرد که همان روز حرف زدن های مشکوک تئو را شنیده
و کافی بود هانیبال بفهمد که مری چیزی در مورد فرار تئو می‌دانسته و به او نگفته ،خدا می دانست چه می کرد و کاش می توانست با اطمینان بگوید هانیبال به حرمت این همه سال خدمت بلایی سرشان نمی آورد.
اما افسوس که می دانست هیچ چیز در مورد این مرد قابل پیشبینی نیست.
از حرف های تئو فهمیده بود دارد برای کسی پاپوش درست می کند اما نفهمید چه کسی و چگونه ، و همین باعث شد نتواند کاری برای کمک به ویل و یا حتی خود تئو انجام دهد.
.
.
قفل در را باز کرد و وارد اتاق شد ، به ویل نگاه کوتاهی کرد، غرق در خواب بود، خون زیادی از بدنش رفته و حتی اگر بیدار شود هم احتمالاً حس و حال فعالیت سنگین را ندارد، کُتش را در آورد و به بالکن رفت و بعد از کشیدن دو نخ سیگار، آرام که نشد هیچ
حتی بیش از پیش احساس خشم می کرد ، به بخش لبه دارِ دیوار بالکن نگاه کرد و به ثانیه نکشیده ،هفت هشت ضربه با مشت خود به آن کوبید دست خونی شده بود اما طبق معمول خشم اجازه نمی داد حس دیگری عرض اندام کند ، مشت دست دیگرش را کوبید
اما باز هم بی فایده بود چرا حواسش از این خشم پرت نمی شد؟
به اتاق برگشت خون از دستانش می چکید اما ذره ای آثار درد در چهره اش نبود ، انگار خیلی وقت است دنیای جدیدی از درد و عذاب را شناخته که درد های جسمی را درک هم نمی کند ، رفت و در عرض چند دقیقه هر دو دست خود را پانسمان کرد و بعد هم آن قسمت از پارکت اتاق که خونی شده بود را تمیز کرد.

i will not return [Hannigram]Where stories live. Discover now