آن یک روز کذایی هم گذشت و تنها دغدغه ی ویل و ترسش این بود که این مسیر لعنتی تا پاساژ را چگونه طی کند احتمالا اجازه ی بیرون رفتن به ویل نمیداد مخصوصاً بعد از آن شب وحشتناک
البته این مرد قابل پیش بینی نبود
و وقتی به همان راننده ی قبلی گفت که او را تا مقصد برساند بدون هیچ مخالفتی قبول کرد
به طرز عجیبی همه چیز بدون دردسر انجام می شد.
نگاهی به آن قصر که بر خلاف عظمت و زیبایی اش
دالان وحشتی بیش نبود کرد ، اصلا دلش برای اینجا تنگ نمی شد ، هرگز ، حتی با تمام وجود آرزو کرد دیگر هیچ وقت این عمارت و صاحبش را ملاقات نکند
راننده آماده بود در عقب ماشین را برای ویل باز کرد
و ناگهان چیزی به یاد آورد
_ میشه چند لحظه منتظرم بمونی لطفاً؟
+ البته
ویل به سمت عمارت دوید ، اما مری را در آشپزخانه نیافت به سالن برگشت که دید زن بیچاره به سختی از پله ها پایین می آید دلش برای این پیرزن مهربان تنگ میشد ، اگر مری نبود سختی تحمل این خانه صد چندان می شد
با دیدن ویل لبخند مهربانی زد در حالی که به خاطر طی کردن آن همه پله نفس نفس میزد به سمت پسر آمد و او را به آغوش کشید
ویل تعجب کرد ، دروغ نبود اگر بگوید از آن شب تا الان تمام وجودش شک و ترس از این اقدام سرخودانه است اما بازگشت به زندگی قبل برایش ریسمانی بود که به هر قیمتی به آن چنگ میزد
او هم مری را در آغوش گرفت ، هیچکدام چیزی نگفتند ، کمی نگاه که ترس و غم و دلسوزی در آن شناور بود رد و بدل شد و سپس ویل عمارت را ترک کرد سوار ماشین شد و به سمت مقصد حرکت کرد
الیزابت را در پاساژ ملاقات کرد و بعد از شنیدن توضیحات لازم برای این سفرِ کاملاً غیر قانونی
از در پشتی پاساژ با ماشینی که الیزابت آماده کرده بود به سمت فرودگاه حرکت کرد
مطمئن بود که اولین کار پس از رسیدن به بالتیمور باطل کردن این مهجوریت لعنتی است
به هر قیمتی این کار را انجام می داد.
الیزابت همراهش نبود و مسیر داشت طولانی می شد
_ فرودگاه انقدر دوره ؟
+چیزی نمونده آقا یکم دیگه میرسیم
از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد انگار به بیراهه می رفتند هیچ ایده ای نداشت درباره ی مسیر های این شهر یا حتی کشور، و نمیتوانست قضاوت درستی انجام دهد
وقتی ماشین بالاخره متوقف شد ، قبل از اینکه به خود بیاید در ماشین باز شد و چیزی شبیه به دستمال به سمت دهان و بینی آمد و چند ثانیه بیشتر نتوانست در برابر خواب و بیهوشی مقاومت کند.
.
.
احساس وحشتناک و طاقت فرسای سوزش در ناحیه ی بالای زانو باعث شد هوشیار شود
اما پلک ها سنگین تر از این حرف ها بودند که بدون دردسر باز شوند
درد پایش به طرز باورنکردنی عذاب آور بود احساس می کرد جسمی خارجی وارد بافت آن بخش از پا شده
سراسر بدن کوفتگی بود اما درد پا برنده بود با اختلاف
سعی کرد درخواست کمک کند اما فقط به سختی ناله ای از میان لب ها خارج شد
بالاخره کمی پلک ها فاصله گرفتند و به صورت ناواضح متوجه مکان سوله مانندی شد که در آن بود
دروازه ای که توسط چند نفر محافظت می شد
معلوم بود نمیخواهند کسی از کثافت کاری هایشان بویی ببرد ، حدس زدن شرایط لعنت شده اش آنقدر هم کار سختی نبود، که از همان اول هم همه چیز برایش مشکوک بود و بعید می دانست موفق شود
اما امان از شوق رهایی که عقل را زایل کرد
یعنی همه چیز زیر سر الیزابت بود؟ کاش اشتباه کند
کاش در مسیر او را دزدیده باشند
نه که از اعتماد سلب شده نسبت به آن زنیکه ناراحت باشد که از همان اول هم به او اعتماد نداشت ، فقط دلش میخواست هنوز نور امیدی برای بازگشت باشد
و این کار الیزابت نباشد
و باز هم ذهنی که پر از سوال بود ولی توانش این بار بیش از پیش رو به اتمام بود چرا که این بار جسمش هم رو به نابودی بود
YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel
![i will not return [Hannigram]](https://img.wattpad.com/cover/327516793-64-k216148.jpg)