دقایقی می شد که بیدار شده بود ، اما از جایش تکان نمیخورد، نمیدانست بخاطر کسل بودن است یا اینکه منتظر بود مرد از در وارد شود و شروع کند به دستور دادن..
چیزی نگذشت که یادش آمد دیشب مرد در مورد رفتنش گفته بود
فکر می کرد تصور نبودنش حس بهتری القا کند اما
آنطور هم نشد
از جا برخاست.
بعد از اینکه دست و صورتش را شست ، سریع از اتاق خارج شد
از پله ها پایین رفت
با دیدن مری در سالن به سمتش قدم تند کرد و او را از پشت در آغوش گرفت
_ یه سراغی از من نگیری!!!
پیرزن بیچاره شوکه شده بود اما به محض اینکه به خودش آمد متقابل پسر را بغل کرد
- میدونی که من کاره ای نیستم ، اگه آقا جلوم رو نمیگرفت یه لحظه هم تنهات نمی ذاشتم!!
لبخند بی جانی بر روی لبانش نقش بست
به آرامی زمزمه کرد
_میدونم..
از مری جدا شد و سوالی که از دیشب ذهنش را درگیر کرده بود پرسید
_ نمیدونی کجا رفته؟
- اگه منظورت آقاست که منم به اندازه ی تو میدونم.
ملتمسانه دستان مری را تکان داد
_ زود باش ، یعنی هیچی نمیدونی؟!
مری سری به تاسف تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت.
ویل هم به دنبالش راه افتاد
_ اون یارو رو هم با خودش برد؟
نمیفهمید چرا سوالی را می پرسد که جوابش را می داند.
- آره.
ناگهان دیگر حوصله ی چیزی را نداشت، دلش میخواست به تخت برگردد و دوباره بخوابد.
_ من میرم بالا
مری به سمت او برگشت
- اصلا از این خبرا نیست باید وعده های غذایی رو رعایت کنی، آقا خیلی تاکید کرد قبل رفتن.
اگه هم نگرانی یه وقت تئو رو ببینی ، نباش
آقا فرستادش شرق.
بی حال پشت میز غذاخوری نشست.
داشت به صحبتهای مری گوش می داد که در سالن باز شد و هر دو به آن سمت نگاه کردند
چشمانش با دیدن تئو گرد شد ، مگرنه که الان باید در آن ویلایی باشد که هانیبال می گفت،
پس اینجا چه می کرد؟!
مری از جا برخاست و به سمت او رفت دستش را گرفت
- چیزی شده پسرم؟! چرا برگشتی؟!
تئو پوزخندی زد و دست خود را آزاد کرد
- چند تا از وسیله هام رو جا گذاشتم.
مری با محبت پاسخ داد
- بشین اینجا من برات آبمیوه بیارم ، بعدم برم هر چی خواستی بردارم
تئو کوتاه نگاهش کرد
- نمیخواد تشنه ام نیست ، خودم جمع می کنم.
گفت و به سمت اتاقش رفت
ناخودآگاه از این رفتار سرد پسر با مری عصبی شده بود.
زورش به تنها کسی که در این خانه نگرانش است رسیده بود.
لحظه ای وسوسه شد مشتی دیگر مهمان صورتش کند
اما بیخیال شد و پس از مطلع کردن مری به اتاقش برگشت.
YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel
![i will not return [Hannigram]](https://img.wattpad.com/cover/327516793-64-k216148.jpg)