وارد عمارت که شد مستقیم سمت اتاق کارش رفت طبق عادت همیشگی دوربین های خانه را چک کرد، اتفاق خاصی نیفتاده بود، با دیدن تئو در راهرو اخم کرد کمی فیلم را به عقب برگرداند اما چیز غیر طبیعی ندید تا اینکه پسر تا دم در اتاق ویل رفت اما پس از چند دقیقه خیره شدن به در اتاق بیخیال شد و برگشت طبقه پایین.
لپ تاپ رو خاموش کرد و از اتاق خارج شد هنوز حتی کت را از تن بیرون نیاورده بود اما ترجیح می داد اول حال ویل را چک کند، در اتاق را باز کرد اما اخم غلیظی بر روی پیشانی اش نقش بست با ندیدن پسر
صدای آب که از حمام می آمد توجه اش را جلب کرد و به سمت صدا حرکت کرد، ویل بیهوش کف حمام افتاده و آبی که از وان پُر شده سرریز شده بود تیشرت و لباس زیرش را خیس کرده بود.
نبضش را گرفت،
دست زیر زانو ها و کمرش انداخت و اورا بلند کرد.
به آرامی ویل را روی تخت قرار داد و نگاهش به زخمی که اخیراً روی پایش ایجاد شده بود افتاد مدت طولانی در آب بودن و خیس شدن باعث شده بود زخم باز شده و شکل زشتی به خود بگیرد.
بعد از عوض کردن لباس های ویل و تمیز کردن و پانسمان مجدد زخم هایش، سرم دیگری به او زد و اتاق را ترک کرد.
پایین رفت الان همه باید سر میز شام باشند و همینطور هم بود همه منتظر حضور او بودند و کسی چیزی نمی خورد نیم نگاهی به تئو انداخت و سپس رو به مری گفت
+ مری تو که در جریان حال این بچه هستی، اونوقت گذاشتی تنها بره حمام ؟
مری از روی صندلی بلند شد
-آقا من هر چقدر اصرار کردم اجازه ندادن
+ غلط کرده مگه دست اونه؟ من چی گفتم بهت قبل از اینکه بری پیشش؟نگفتم نباید تحرک خاصی داشته باشه؟ نگفتم غذا هم خودت بهش میدی؟
سر پایین انداخت
-بله آقا
+پس چی باعث شد فکر کنی تنهایی میتونه حمام کنه؟
- خیلی از نظر روحی حالشون بده بود آقا دلم نیومد چیزی بگم وقتی انقدر اصرار کرد، ببخشید
نگاهی به ادوارد که به آنها خیره شده بود کرد ، مری همسرش بود و نمیدانست چرا بیش از این مواخذه کردن این زن در مقابل همسر پیرش را صلاح نمیدانست.
+تکرار نشه
و در حالی که از پله ها بالا می رفت ادامه داد
+شما میتونید غذا بخورید
.
.
روی صندلی کنار تخت نشسته بود و کتابی تاریخی مطالعه می کرد، وقتی سرم تمام شد به آرامی از دست پسر جدایش کرد ، در همین حال که درد جای سرم بیدارش کرد پلک ها از هم فاصله گرفتند، به سختی نگاهی به دستش که درد می کرد انداخت و جای کبودی نشان از سرمی دیگری می داد.
صدای بمی که به گوشش خورد از افکار خود بیرونش کشد
+دفعه آخرت باشه تنهایی و بدون اجازه کاری انجام می دی.
چقدر یک انسان می تواند پررو باشد؟
مثل اینکه خیالی پوچ بود انتظار پشیمانی داشتن از چنین انسانی.
با تندی رو به مرد گفت
_برای انجام کارایِ شخصیم هم باید اجازه بگیرم؟
+انجام؟ الآن مثلاً حمام کردی؟
با نفرت غرید
_اگه سالم بودم آره ، حمام کرده بودم و همه ی کار های دیگه ام رو هم انجام می دادم
با لحنی که به طرز اعصاب خرد کنی آرام بود و بی اعتنا جواب داد
+ فعلاً که نیستی
می خواست در صورتش فریاد بزند : لعنت به تو که تنها باعث و بانی این وضعیتی، بگوید دستت بشکند که از زورت سواستفاده می کنی اما خب این حرف ها چه تاثیری بر کسی داشت که منطق و استدلال های خودش را داشت و حرف های ویل پشیزی برایش ارزش نداشت؟
اما بجایش با صدای بلندی گفت
_بدن خودمه! میفهمی؟ خودم!! دلم میخواد، هرکاری دوست داشته باشم انجام می دم..
نگاه به خون نشسته و عصبانی مرد ساکتش کرد وگرنه دلش پُر بود و اگر تا صبح هم گله می کرد آرام نمیگرفت.
+ از این به بعد خوب فکر کن ببین اگه دوست داشتی دندونات خُرد بشه تو دهنت اونوقت حتماً دری وری بگو.
YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel
![i will not return [Hannigram]](https://img.wattpad.com/cover/327516793-64-k216148.jpg)