抖阴社区

part 1

2.5K 105 35
                                        

نور و روشنایی ، روزانه و در ابتدای سپیده دم چنان سیلی از فروغ میسازد که ناخودآگاه آدمی فراموش می کند هر چقدر هم که لحظاتش به نیک منظری گذشته در آخر به ظلمت منتهی می شود..

پلک ها اندک فاصله ای از هم گرفتند که نور خورشید باعث شد یک بار دیگر چشم ها بسته شود و به دوباره خوابیدن فکر کند،
اما این روتین غیر قابل انکار زندگی بود که هر بار خصمانه به افکار شیرین او مبنی بر استراحت بیشتر تعرض کرده ضربدری بزرگ می زد..

می دانست دیرش شده پس رفت تا آماده شود
از حوصله اش خارج بود دل کندن از تخت عزیز، اما چاره ی دیگری هم نبود..
وقتی به اداره رسید مستقیم به سمت سالن کنفرانس رفت
وارد که شد صدای صحبت کردن کار آموز ها کمتر شده بود و با سلام کردن ویل دیگر صدایی شنیده نمی شد ، همه به توضیحات او درباره ی ذهنیت و طرز فکر یکی از قاتل های زنجیره ای دهه ی ۸۰ میلادی گوش می دادند
ویل : این قاتل اندونزیایی که در سال های ۱۹۸۶ تا ۱۹۹۷ مرتکب به قتل  های زیادی شد ، طیف فکریش به صورتی بوده که فکر می‌کرده با به قتل رسوندن قربانی ها به قدرت جادویی ای دست پیدا می‌کنه که هر دفعه بیشتر از قبل حسش می‌کنه
اما این در حالیه که دیگری ، ۵۰ جنایتکار رو به قتل رسوند و به این شکل حس رستگاری بهش دست میداد
هیچ وقت در مواجه با یک قاتل سریالی دنبال این نیستیم که الزاماً از طرز فکری که در گذشته برای  دستگیری یک مجرم مشابه به کارمون اومده استفاده کنیم، و در کل این تفکر که قاتل های سریالی مجرم های مشابه ای هستن از ریشه غلطه هر کدوم یه کتاب متفاوت با یه ژانر متفاوته پس این خیلی اهمیت داره
که بدونیم باید انتظار هر تغییری رو داشته باشیم و اجازه ندیم که چیزی در نقطه ی کور ما قرار بگیره

کلاس ها را بیشتر از صحنه ی جرم و پرونده های سنگین با داستان های پر پیچ و خم دوست داشت ، نه آنکه از ناتوانی در حل معمای نفرت انگیز قتل بترسد..
از مسیری که باید برای رسیدن به موفقیت طی می کرد می ترسید..
از آن که موانعِ این جاده ی صعب الاعبور روزی چنان به زمینش بکوبد که بازگشتی در کار نباشد،

بعد از بقیه ی توضیحات و پاسخ دادن به سوال چند کارآموز
ویل بالاخره از سالن خارج شد، قصدش دیدن جک بود چونکه دیشب گفته بود که با او کار مهمی دارد
وارد بخش تحقیقات شد ، جیمی و برایان سخت مشغول بررسی جنازه ای بودند که هر قسمت از بدنش روی میز جداگانه ای بود
ناخودآگاه آن تصویر باعث شد اخم کمرنگی بر رو صورتش شکل بگیرد
ویل که الان فهمیده بود قضیه «درنده» است
به جک نگاه کرد ، او را درحالی دید که با مرد قد بلندی که رو به رویش ایستاده بود صحبت می کرد
جک را صدا کرد
جک : سلام امروز حالت بهتره؟
ویل : آره خوبم
و از آنجایی که نمی‌خواست در مورد مشکلاتش جلوی یک غریبه حرف بزند گفت: دیشب گفتی کار مهمی داری
جک : آره خواستم با روانپزشکی که قراره در این پرونده با ما همکاری کنه آشنا بشی چون از این به بعد فکر میکنم بیشتر ببینیمش «دکتر لکتر»
هانیبال با نگاه بی تفاوتی به ویل خیره شده بود ویل هم به چشمان او نگاه کرد
ویل : سلام من مأمور ویژه ویل گراهام هستم
و دستش رو برای دست دادن بالا آورد
هانیبال نگاه کوتاهی به دستش و بعد دوباره به ویل انداخت
و دستش را گرفت
هانیبال: هانیبال لکتر
و لبخند کوتاهی زد ، بعد ادامه داد : امیدوارم همکاری مفیدی داشته باشیم

i will not return [Hannigram]Where stories live. Discover now