از عبور کردن از آن سرامیک های سفید رنگ و تلاش برای یافتن لکه ای بر روی آنها خسته شده بود..
بیش از دو هفته از آمدنش به بالتیمور می گذشت و تا
الان سومین جلسه ای بود که به پزشکی قانونی مراجعه می کرد..
و اگر این روند دیر پیش نمی رفت ، همه و همه بخاطر دوندگی های جک بود که از قبل درخواستی رسمی مبنی بر رفع حجرِ ویل را به دادگاه ارائه داده بود و الان ویل صرفا باید تحت نظارتِ متخصصین مورد ارزیابی قرار می گرفت..
از تمامی آن مصاحبه ها و تست هایی که با هر بار حضورش از او می گرفتند خسته شده بود و سخت تر از آنها تظاهری بود که به خوب بودن می کرد..
اینکه همه چیز روال است و تمام مشکلاتش در چند پرونده ی ارزیابی و در آخر نتیجه ی دادگاه خلاصه می شود!..
مگر اینگونه بود؟!
مگر دردش چنین چیزی بود؟!
کاش و صد کاش که خیال آن مردِ دیوانه ای که قلبش را به جنون وا داشته بود از سرش می پرید!..
ولی مگر ساز و کارِ ساختمانِ احساس از جنسی بود که با« ای کاش » گفتن هایش فرو بریزد و به نبود مرد مجاب شود؟مهم نبود چقدر تظاهر می کند ، هر چیز کوچکی از جمله مغربی های پژمرده ی روی میزش باعث می شدند روحش به سوی او پرواز کند و پوستش برای فرو رفتن در آغوش او به گز گز بیوفتد..
و این میان ویل بود که هر بار از جنگی که بین جنون و معقولیتش به پا می شد و مغز را به ویرانی می کشید ، مجروح می گشت!..
هر بار سخت تر از بار قبل ، طوری که کم کم داشت فکر می کرد نتیجه ی این جنگ چیزی جز مرگش نخواهد بود..چیزی از اتمام جلسه ی امروز با روانپزشک مربوطه نگذشته بود و او در سالن آرام و قرار نداشت،
گام هایش بی وقفه سراسر سرامیک های روشن و تمیز آن سالن را می گذراندند و او منتظر جک مانده بود که
برگردد و آن چه انتظار دارد را برایش بازگو کند..صدای جک او را از افکارِ بی انتهایش بیرون کشید و وارد دنیای واقعی کرد..
- ویل!
به دنبالش شانه ی پسر را گرفت و او را به سمت خود برگرداند ، نگاهش خسته بود و آشفته ، مشخص بود این حجم از مسئولیت مضاعف برای رئیسِ واحدشان خسته کننده خواهد بود..
آن هم نه هر واحدی!
او مسئول واحد جرائم خشونتآمیز و سریالی در اف بی آی بود و استرس کاری اش برای از پا در آوردن هر انسانی کافی و چه بسا بیشتر بود..
و در حال حاضر برای پسری که خودش گویا مرده ی متحرکی بیش نیست هم باید دوندگی می کرد..
باورش نمی شد که اگر جک نبود چگونه می خواست دوام بیاورد در چنین وضعیتی..
رسماً حتی نمی توانست شهروندی ساده باشد..او حتی شناسنامه هم نداشت اگر جک از اعتبارش برای سرعت بخشیدن به روند درخواست المثنی استفاده نمی کرد..
باز هم صدای نگران و عصبی او بود که سعی در کنترل احساساتش داشت،
- چرا یکسره اینور و اونور می ری؟! ما برای چی اینجاییم؟ یادت رفته؟
یکم طبیعی تر رفتار کن و آروم بگیر سر جات!

YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel