ذهنش درگیر حرف های بالیس بود و نشخوار های ذهنی اش برای رسیدن به نتیجه ی سخنان او باعث می شد شقیقه هایش تیر بکشند..
نمی توانست با این وضع به خانه ی ماتلیس بازگردد..
از طرفی هم باید به هانیبال در مورد بالیس خبر می داد و او در دسترس نبود!..همه ی این ها بیشتر و بیشتر کلافه اش می کرد ، حتی نمی خواست فکر کند اگر بالیس راستش را گفته چه بلایی ممکن است سر تئو بیاید ، چرا که کمترین مجازات نزد آن دلال های شیطان مرگ بود..
و چه می شد اگر تنها هدفشان تئو نباشد،
نیکلاس یکی از اعضا بود و با آتش خشم و دشمنی اش عمارت را خاکستر کرد و اگر به جای یک نفر کل آن سیستم کثیف بر علیهشان شود، اینبار خاکستر های باز مانده هم با موج سونامی شسته خواهد شد!...تنها کسی که با آنها گلاویز می شد هانیبال بود ،کسی که کینه و خشمش به قدری بزرگ و سهمگین است که آوازه ی ویرانی هایش به گوش همه رسیده!..
کاش با او در نیوفتند!
جنگ با کسی مثل هانیبال حتی خرابی های بیشتری به بار خواهد آورد که او خود، فرزند آتش است و تمام وجودش از کوره ی جنگ و تباهی تغذیه می کند...
همچون سایه ای برفراز ظلمت و تاریکی پرواز می کند از دود و خاکستر نفس می گیرد ،
جوشش مایع قرمز درون رگ هایش تنها با دیدن سرخیِ خون آرام می گیرد و این برای همه تنها معنای زوال را می داد...خوب می دانست هر گامی که مرد بر می دارد قرار است زخمی باشد بر پیکر این جهان زیرا او نه به صلح اعتقادی دارد و نه به بخشش در دنیایش تنها حکمی اعتبار دارد که به آتش و محاق خطم شود!..
شاید اگر طرف حسابشان کسی جز رئیسش بود کمتر از عواقب و پس لرزه هایش می ترسید،
اما او هانیبال را می شناخت و پایانی که برای این جدال می دید را دوست نداشت..به سمت خانه ی خودش حرکت کرد ، که فعلا ترجیح می داد تنها باشد،
در طول مسیر چندین بار با هانیبال تماس گرفت و او باز هم در دسترس نبود..
کاش در لیتوانی بود ، اینگونه بدون در نظر گرفتن واکنش ماتلیس و یا حتی خود هانیبال به عمارت می رفت تا با او صحبت کند..احساس می کرد این تشویش باعث شده درد جسمی اش هم تشدید شود چرا که بدنش تیر می کشید و زانو هایش سست شده بود..
به نزدیکی های خانه که رسید در چوبی و سفید رنگ حیاط کوچکش را باز کرد و وارد شد..
در خانه را هم باز کرد و مستقیم خود را به آشپزخانه رساند، در یکی از کابینت ها که نزدیک به یخچال بود را باز کرد و یک ورق قرص مسکن برداشت، دو عدد خارج کرد و به همراه آب قورت داد..لیوان را درون ظرف شویی قرار داد و به سمت اتاقش رفت که نیاز داشت دقایقی به جسم مضطرب خود استراحت دهد..
اما هنوز دو قدم از آشپزخانه بیرون نزده بود که به طور ناگهانی جسمش از جلو به دیوار کوبیده شد ، گونه و شقیقه اش از سردی دیوار یخ زد و مو های تنش سیخ شد..
ناخودآگاه می خواست دستش را به سمت کمر برده اسلحه اش را بردارد اما نه تنها مچ دست ها اسیر دست آن غریبه شده بود بلکه به یاد آورد سلاحی با خود ندارد!..

YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel