抖阴社区

                                        

- که میای خونه ات وسیله برداری؟ آره؟

صدای ماتلیس را شنید و این بیش از قبل خون را در رگ هایش به انجماد رساند، کار های این مرد دیگر از تحمل و صبر او هم داشت خارج می شد و رابرت واقعا انسان صبوری بود!...

نمیدانست که ماتلیس از وقتی از سرکار برگشته منتظر او مانده تا برگردد اما غیبتش به قدری طولانی شده که دلهره چاره ای جز آمدن و گشتن این خانه برایش نگذاشته..
تمام حال و احوالاتش این روزا در گروی این پسر بود و او هم ذره ای به دل بیچاره و مشوشِ مرد رحم نمی کرد ، یکدفعه ناپدید میشد و او را به خاک می زد!..

- کدوم گوری بودی پس؟؟؟

بدون اینکه برای رهایی از دست او تلاش و یا تقلایی بکند ، صرفا به آرامی زمزمه کرد..

- ولم کن آقای ماتلیس!

مرد با این حرف او فشار بیشتری اعمال کرده و نزدیک تر به او با پوزخندی که نتوانست جلویش را بگیرد زمزمه کرد،

- آقای ماتلیس؟!!

رابرت بیخیال تر از قبل پاسخ او را داد،

- نکنه خیال کردی هرکسی بیاد ریشمو بزنه باهاش عهد رفاقت می بندم؟!

پوزخند مرد با این حرف پسر عمیق تر شد..

- هنوزم مثل یه وُوِری جیک جیک می کنی..
دو دقیقه ولت کنن یه جوری پر می زنی و می ری انگار هیچ وقت نبودی..

سعی کرد گیج شدن خود را از حرف های او بروز ندهد..
می گفت «هنوزم» انگار او را می شناسد!..
و دیگر چه؟! او را وُوِری خطاب می کرد؟! کجایش شبیه به گنجشک بود؟!

سکوت کرد بلکه مرد خودش کوتاه آمده کنار برود، اما انگار چنین قصدی نداشت،

- ولی کار خوبی می کنی با هرکسی نباید رفیق بشی!

ابرو هایش در هم گره خود..
به او درس اخلاق می داد؟
نصیحت پدر مادری می کرد؟
مشکل این آدم را نمی فهمید و واقعا با وجود او دیگر جایی برای دغدغه های بیشتر نداشت..

- انقدر به من امر و نهی نکن! و برو کنار

سرش را عقب کشید بیش از این رابرت را معذب نکند ، اما دست هایش را رها نکرد،
در تمام سه ساعتی که در این خانه منتظرش مانده بود هزار فکر ناجور از سرش عبور کرد که همه به از دست دادن دوباره ی او خطم می شد و همه ی این ها به قدری اعصابش را به بازی گرفتند که به محض دیدن او و مطمئن شدن از سالم بودنش از کوره در رفته به سمتش هجوم برد..

الان کاملا پشت او قرار داشت و مو های موج دار و تیره اش را به وضوح می دید..
نمیدانست چرا انقدر انگشتانش برای لمس آن ابریشم های خوش حالت ذوق ذوق می کنند،
مانع خود نشد...
انگشت ها شانه وار درون موهایش حرکت کردند و بالاخره رابرت تکان کوچکی خورد که باعث شد ماتلیس قبل از اینکه خویش را به آن خلسه ی شیرین ببازد به خود بیاید،
با همان یک دست موهایش را مرتب کرد و بالاخره عقب کشید تا رابرت رها شود..
سعی کرد حرکت سرکشانه ی انگشتان خود میان ابریشم های او را توجیه کند،
- موهاتم به هم ریخته بود

i will not return [Hannigram]Where stories live. Discover now