صدای چوب کف خانه وقتی پاشنه ی کفشش را بر روی آن می کشید در عین آشنا بودن غریب به نظر می رسید،
کل این خانه که زمانی در کنجی تنها از این شهر بنا کرده بود الان بوی نو و تازگی می داد ،
بوی رنگ حالش را بهم می زد و آشفتگی اش را دو چندان..
اما چیزی نگفت و در برابر حرافی های جک در مورد بازسازی خانه اش تنها لبخند کم جانی زد..
به هر حال مدیون او بود که خانه اش را رها نکرده و وقت و هزینه ای را صرف آرامش از دست رفته ی ویل کرده..
آرامشی که هر چه بیشتر از عمرش می گذشت ،دست نیافتنی تر به نظر می رسید،
نگاهش به پارکت چوبی زیر پایش بود و تکانی که جک به شانه اش داد باعث شد به خود بیاید و چشم ها مسیرشان را به سمت کرافورد عوض کنند..
با نگرانی که به وضوح در صدایش احساس می شد
و از همان لحظه ی دیدن ویل درگیرش کرده بود پرسید..
- با تو ام مرد ، چرا من هر چی میگم تو حرفی نمی زنی؟!
چقدر معاشرت با بقیه سخت بود،
الان که مدت هاست از آن ماموری که روزانه ده ها نفر را می دید، دور شده..
تمام افکار تربیت شده بودند که تنها معطوف به یک شخص باشند..
باید از این پوسته ای که هانیبال برایش ساخته و به مرور او را در آن جا داده بیرون می آمد و به زندگی ای که محکوم بود ادامه می داد..
_ شرمنده، یکم خسته ام..
میخواست بگوید بحث فقط الان نیست، تو عوض شده ای و با گذشته ات فرق کردی ، اما چهره ی ویل به قدری مغموم و ساکت بود که مظلومیتش جک را وادار به سکوت در این باره کرد..
- مشکلی هست ؟
خیالش در میان بازوان بزرگی که سخت و بی رحمانه تنش را به حصار کشیدند به سر می برد،
و در آغوش خیالی او دلتنگیِ نابجایش را فریاد می زد ،
چند ثانیه به چهره ی دلسوز کرافورد خیره ماند و سپس نگاهش را از او گرفت و به گوشه ای از دیوار سفید رنگ خانه داد..
_ چیزی نیست..
کمی خم شد تا حرفش تأثیر بیشتری روی ویل بگذارد
جدی بود و امید داشت که پسر هم حرف هایش را باور کند،
چرا که وضعیت ویل برایش دغدغه ای اساسی تلقی می شد..
- میدونی هر چی شده و یا هرچی قراره بشه ، میتونی به من بگی ، قرار نیست حال و روز تو رو به سازمان دخالت بدم!
ویل سری تکان داد و چیزی نگفت ،
- شاید اگه بیشتر سعی می کردی با من ارتباط برقرار کنی مجبور نمی شدم برای برگردوندنت این قایم موشک بازیا رو در بیارم و به غریبه رو بندازم،
هانیبال لکتر رو می شد راضی کرد اگه فقط تو بیشتر همکاری می کردی..
لحنش سرزنش آمیز نبود اما مشخصاً به دنبال توضیح می گشت، ویل در دو روزی که بازگشته بود کلامی در باره ی زندگی اش در لیتوانی نگفته و این باعث می شد جک نداند دقیقا در چه موقعیتی قرار دارد..
و از طرفی واکنش دکتر لکتر در برابر ناپدید شدن ویل برایش علامت سوال و معمای بزرگی بود که دلش نمیخواست حلش کند، و به قطع اگر بی میلی های ویل در اقدام برای کمک کردن به خودش نبود هرگز این گونه و بی سر و صدا او را از آن عمارت خارج نمی کرد که الان پنهان کاری از مرد بزرگی مثل او هم به دغدغه هایش اضافه شود..
- فردا نوبت داری ، باید اقدام کنی برای رفع حجر
صبح میام دنبالت.
به محض اینکه پزشک تایید کنه من با هانیبال تماس می گیرم و میگم اینجایی ،
کار از محکم کاری عیب نمیکنه می ترسم اگه زود تر بفهمه اینجایی از لجش دبه کنه ، سنگ بندازه جلو پامون..
انگشت های ویل ملافه ی سورمه ای رنگ را فشرد..
جک هیچ چیز در مورد هانیبال نمیدانست و صرفاً او را مردی بد قلق و پر نفوذ می دید که شاید تا حدودی موقعیتش هم مشکوک می زد ، اما نه بیشتر..
و نمیدانست چرا الان که آزاد بود و هیچ مانعی وجود نداشت هم حاضر نمی شد به جک بگوید که آن مرد واقعا کیست؟
جک قبل از رفتن اصرار هایش را از سر گرفت، هرچند در دو روز گذشته را هم صرف راضی کردن ویل کرده بود تا در انزوا نماند و برای مدتی در خانه ی او مستقر شود..
نیاز نبود روانشناسی خبره باشد تا تشخیص دهد تنهایی برای وضعیت ویل مانند سیاهچاله ای است که او را در خود می کشاند و تکه های وجودش را در بعدی دیگر پراکنده می کند..
اما چه از دستش بر می آمد وقتی خود پسر به سختی مقاومت می کرد و حاضر نبود قدمی برای رهایی از زندان درونی اش بردارد..
جک خود را با این فکر که چند ساعت دیگر که هوا روشن شد به دنبال پسر می آید و قرار نیست آنقدر هم از حالش بی خبر بماند، راضی کرد..
پس از بدرقه ی مرد در را بست و به آن تکیه داد..
در این دو روز به اندازه ی تمام عمرش فکر کرده بود،
به اینکه هانیبال الان کجاست؟
چه می کند؟ چه حالی دارد؟
مثل او درد فراق را در شیشه ی جان خود حبس و خفه کرده و خود خوری می کند! یا محصول دلتنگی مرد انفجاری است که زبانه های آتشِ به جا مانده اش افراد بی گناه را می سوزاند؟!
هر چقدر هم با این افکار دست به یقه می شد تا رهایش کنند و به او مجال نفس کشیدن دهند فایده ای نداشت، گویا فکر و خیال مرد سنگ نگاره ای بود که ذهن سخت و قوی ویل را با کنده کاری به نام خود کرده و حضورش گرچه خاطره، اجتناب ناپذیر بود..
نگاهش به میز کوچکی افتاد که گل های پژمرده ی زرد رنگ بر رویش قرار گرفته بودند..
به نظر غمگین و افسرده می رسیدند،
حتی آنها هم دلشان برای باغچه تنگ شده بود..
ای کاش خودخواهی نمی کرد ، آنها را نمی چید و از رفقا جدا نمی کرد، او که همان ابتدا فهمید هجران مثل طاعون جان را مبتلا می کند،
تبِ دوری ابتدای راه است و مرگ انتهای آن..
پاکت سیگاری که جدیدا گرفته بود را از جیب شلوارش خارج کرد و یک نخ را میان لب ها قرار داد،
هانیبال همیشه سیگار می کشید ، حتماً باید تاثیر بگذارد مگر نه؟!
ناگهان فکری آزاردهنده به سرش زد..
مرد هم از دلتنگی سیگار می کشید؟!
کاش فقط صرفا بخاطر اعتیاد باشد..
عجیب بود که حاظر نمی شد سیگار را روشن کند..
میخواست درد بکشد ،
انگار هنوز وقت رهایی جستن نبود ،
اگر اصلا چنین چیزی وجود داشته باشد..
فیلتر سیگار خیس شده بود و پسر بالاخره آن را از لب ها جدا کرد و گوشه ای انداخت..
تمام شب را تکیه به در نشسته بود و به شدت احساس کسالت می کرد..
کم کم نور چراغ های خانه در برابر پرتوی خورشید که به خانه نفوذ کرده بود ، ناچیز می شد..
سعی کرد از جا برخیزد که تمام بدن تیر کشید،
ساعت ها یک جا نشستن بدنش را خشک کرده ، دست و پا به خواب رفته بود..
با چهره ای که از کوفتگی در هم جمع شده ، بالاخره برخاست و سیگارِ رها شده را هم مهمان دست خود کرد..
مقابل روشویی ایستاد و به چهره ای که بی خوابی را فریاد می زد خیره شد..
لرز های خفیف بدن ، ضعف را به او هشدار می داد..
هیچ اشتها نداشت و در دو روز گذشته هم فقط به زور جک چند قاشق سوپ خورده بود..
تی شرت خود را در آورد و در آینه به آثارِ مرد که همچنان خودنمایی می کردند خیره شد..
بالاخره فندک را از جیب در آورد و در حالی که به سیگار پک می زد روشنش کرد..
فیلتر های کف حمام هر بار بیشتر می شدند تا ویل فراموش کند نیازی را که زیر پوستش می جوشید و تنش را به گز گز انداخته بود..
دلِ زبان نفهم مرد را می خواست که باری دیگر او را در حصارِ آغوشش به اسارت بگیرد، با لمس هایس آتشی به این تن بیندازد که یخ زدگی الانش برای همیشه فراموش شود..
عضلات بازوان بزرگ خود را دو طرف پسر ستون کرده و به وجودش نفوذ کند..
تا ویل از آن درد سهمگین، زیر سنگینیِ هیکل تنومند او در خود بپیچد..
چنان که عقل از یاد ببرد فراق و دلتنگی را،
صدای کوبیده شدن در او را به خود آورد و باعث شد چشمانش باز شوند ،
نگاه متعجب و دستپاچه اش به تصویر خود در آینه افتاد،
بر روی گردن، گودی ترقوه ها و قفسه ی سینه شبنم نشسته بود و پسرک نفس نفس می زد
لحظاتی را به آن وضعیت وحشتناک ظاهری خود خیره ماند تا بالاخره تکان خورد و فیلتر سیگار را از میان لب ها در آورد و به زیر پا انداخت..
آبی به سر و روی خود زد و از حمام خارج شد ،
در حالی که تی شرت را به تن می کرد به سمت در رفت..
و آن را باز کرد،
جک با دیدن سر و وضع پسر ، با حرص چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید،
چه باید می کرد با این پسر تا به خود بیاید و بفهمد انسانی زنده است نه جنازه ای که سالهاست با خاک قرارداد بسته و همه ی امور انسانی را به فراموشی سپرده؟!..
نمی خواست بیش از این به وضعیت کنونی اش دامن بزند که از این ویران تر نمی شد!،
اما نمی توانست جلوی خود را بگیر ، این پسر شور بیخیالی را درآورد بود..
مگر نمی دانست امروز نوبت دکتر دارند؟!
چرا با زندگی و آینده ی خودش هم لج کرده بود؟!
قدمی جلو تر آمد ، توجه پسر را جلب کند..
با نگاهی که کلافگی را منعکس می کرد حرف زد
- ویل، مگه تو امروز نوبت نداشتی؟!
آخه این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟!
جلو تر آمد و وارد خانه شد ، شانه ی پسر را گرفت و تکان کوچکی داد،
- از وقتی رفتم پلک رو هم نذاشتی نه؟
خدایا..
قراره با چشم های گود افتاده و بوی گند سیگاری که ازت میاد ثابت کنی که حجر شامل حالت نمیشه؟؟؟
من خیلی خودمو خفه کنم نهایت بهشون ثابت کنم تو رو از غسالخونه نیاوردم!
پسر سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گفت،
چه داشت که بگوید؟!
هر چه در سرش می گذشت به کسی خطم می شد که داشتند برای جدا کردن راهش از او تلاش می کردند..
باید حداقل سعی می کرد حقوق انسانی خود را به یاد آورد و برای پس گرفتنشان تلاش کند ، اما جک راست می گفت با این وضع تنها چیزی که از دیدنش برداشت می کردند این بود که نیاز به مراقبت دارد ، خودش از پس خودش بر نمی آید و وجود یک قیم قانونی کمک کننده چه بسا الزامیست..
جک که متوجه لرزش خفیف دستان پسر شد بود ، تکانی به او داد تا نگاهش کند..
ویل بالاخره سر بلند کرد و به مرد نگاه کرد،
الان که از نزدیک او را می دید و دقت می کرد رنگش پریده بود و لب هایش به خشکی می زد..
حدس اینکه در نبودش لب به غذا نزده چندان دشوار نبود..
تا سر و وضع این پسر را درست نمی کرد ، ملاقات با پزشک نتیجه ای به ثمر نمی رساند،
سوییچ ماشین را بر روی میز انداخت و به سمت آشپزخانه رفت، باید ویل را وادار می کرد کمی به فکر خود باشد ،
جسمش از فولاد نبود که با این ناسازگاری ها دوام آورد..
.
.
از ماشین پیاده شد و با گام های بلندش به سمت سوله ی بزرگی که مقابلش قرار داشت حرکت کرد..
در همین حین به سیگارش پک می زد ،
و وزش شدید باد مو های لخت مرد را تکان می داد تا با رقص دود هماهنگ شوند..
این فضا تاب ابهت او و شری که از افکار سیاهش می چکید را نداشت..
او خود شیطان را بازی می داد و الان در جرات کسی گنجیده بود که روح تاریکش را به چالش کشیده و به میدان جنگ دعوت کند؟!
بی آنکه بداند اهریمن به هیچ مکانی پا نمیگذارد مگر اینکه جهنم را هم با خود به آنجا بیاورد؟!..
همه ی تمهیدات از قبل به دستور او انجام شده بود و الان وقت اجرای نمایش بود..
صحنه رهبر خود را صدا می زد و مرد قصد نداشت ذره ای منتظرش بگذارد..
به دروازه که نزدیک شد در حالی که با سر اشاره کرد در را باز کنند پک آخر را به سیگار زد و آن را با انگشت شست و اشاره از لب ها جدا کرد و به گوشه ای انداخت..
مو هایی که شدت باد مهمان پیشانی اش کرده بود را عقب زد و وارد شد.
فضای انبار تاریک و نمناک بود، و به دلیل عدم وجود هرگونه وسیله ی گرمایشی سرمای استخوان سوزی داشت..
حتی در اتاقک پشتی هم این وضعیت ثابت مانده بود،
بلافاصله بعد از ورود مرد یکی از نگهبانان سری به تعظیم خم کرد و سپس به سمت اتاق رفت..
اگر رئیس خودش آمده پس یعنی وقتش بود..
مرد به سمت زنجیر هایی که از سقف آویزان بودند رفت ، انتهای آنها که حدوداً سه متر با زمین فاصله داشت را در دست گرفت..
دستبندی خار دار در انتهای هر کدام تعبیه شده بود که بی شک گوشت دست را پاره می کرد و مایعی که تیغه ها به آن آغشته بودند سوزشی طاقت فرسا به جان شخص می انداخت..
همین شرایط برای پابند های رو زمین نیز برقرار بود ،
وسیله ها را که چک کرد و از درستیِ کار زیر دست ها مطمئن شد به سمت میز رفت ولی قبل از اینکه فرصت کند نگاهی به اشیاء روی آن بیندازد صدای پا و کشیده شدن جسمی باعث شد سر بلند کند..
با دیدن جسم بی هوشش که اینگونه توسط نگهبانان بر روی زمین کشیده می شد خشم زیر پوستش خزید، اخم کرد..
نگاه غضبناک هانیبال بود که باعث شد تن آن دو نگهبان به لرزه در بیاید و جسم پسر را بلند کرده بدون برخوردی با زمین به مقصد برسانند..
به هانیبال که رسیدند ، خودش پیش قدم شد و جسم رابرت را از آنها گرفت..
بلافاصله صدا فریاد وحشتناکی که شنیدند روح از کالبدشان خارج کرد
+ گمشید بیرون!!!! همتون!!!!!
بی درنگ از جلوی دیدش خارج شده به بیرون از سوله پناه بردند..
هیچ کس نمیخواست مورد اصابت ترکش های خشم مرد قرار بگیرد که کشنده بود و بازمانده ای به جا نمی گذاشت..
بازوی مرد به دور کمر رابرت حلقه شد و تن سبکش باری دیگر به هانیبال یادآوری کرد که او تنها یک پسر جوان است که زود تر از موعد وادار شد به مرد بودن..
از همان لحظه ی اول که چشمان مظلوم و درد کشیده اش را در آن دخمه ی کثافت دیده بود ، تصمیم گرفت او را زیر پر و بال خود پرورش دهد،
دریغ که پایش لغزید..
افسوس که خائن محسوب می شد..
حیف که قوانین را به دست نسیان سپرد..
کجای راه را اشتباه رفته بود با رابرت؟!
هیچ کجایش را ، از این مطمئن بود..
دستی به سر و رویش کشید و موهای تیره اش را نوازش کرد ، کاش برایش ارزشی نداشت،
اینگونه کار ها راحت تر پیش می رفت..
با این وجود تا به امروز بی رحمی او به هر حس دیگری غالب بوده..
این قلمرو از ابتدا با بخشش و لطف یا فرصت های دوباره شکل نگرفت ، اگر نامش باعث وحشت بود و از
سایه اش هم حساب می بردند بخاطر این بود که هر پایی که کج رفته را قطع کرد و هر نفسی که به اشتباه بالا آمده را در نطفه خفه..
تا عبرت باشد برای هرکس که در قصر او نان می خورد و در منطقه ی او امرار معاش می کند..
ابتدا دست راست و سپس دست چپ او را به اسارت دستبند ها در آورد ،
رابرت همچنان بی هوش بود و حتی نوک تیز پابند ها که هیچ نشده پوست را خراش داده بودند هم او را بیدار نکرد ،
ای کاش می شد در حینی که او هوشیاری ندارد کار را تمام کرد اما برنامه این نبود و نمی شد به این شکل تغییر کند..
سطل آب یخ را برداشت و بر روی سر پسر ریخت،
رابرت با شهیق بلندی چشمانش را باز کرد و با ناباوری به اطراف نگاه می کرد ، قطرات آب سر و صورت و پوست برهنه ی بالاتنه را رو به انجماد می برد..
پسر بیچاره نفسش جایی در ریه ها قفل شده بود و با عذاب تخلیه می شد..
با دیدن چهره ی رئیس و نوع نگاهش فهمید که او متوجه ی همه چیز شده ، اگر می خواست صادق باشد باید می گفت همان لحظه ای که مرد متوجه ی نبود ویل شد انتظار این لحظه را داشت..
می دانست او کسی نیست که بتوان حتی مدت کوتاهی دورش زد،
اما رابرت هر چه هم که کرده بود برای محافظت از خود مرد بود..
با این وجود الان باید برای در میان نگذاشتن حرف ها و تهدید های ماتلیس با او تقاص پس می داد
و آماده اش بود،
ولی چقدر سخت است که با جلاد خود آشنا باشی و بدانی مخوف تر و حرفه ای تر از او در این عرصه وجود ندارد..
چرا که مرد میداند چگونه خون را از رگ ها بیرون کشیده فواره بسازد..
نگاهشان لحظاتی درگیر بود و صدایی جز نفس های سنگین و عذاب آور رابرت به گوش نمی رسید..
مرد قدمی نزدیک تر شد و الان قطرات سرازیر از تن رابرت بر روی کت سیاه رنگش می ریخت..
خیره در نگاه او گفت
+ بالاخره!
رابرت حرفی نزد ، اگر می خواست هم لرز امان نمی داد..
این مکان بیش از حد سر بود و او با این وضعیت فکر نمی کرد تا چند ساعت بیشتر دوام آورد..
+دیگه داشتم فکر می کردم نکنه قطره ی اشتباهی رو برای بیهوشی استفاده کردن.
فک پسر را گرفت و نزدیک تر شد..
+ میدونی که ازشون بر میاد!
بخاطر همین این جور کارا رو به تو می سپرم!
این لحن مرد آرامش قبل از طوفانی بود که ویرانی به بار می آورد و رابرت بهتر از هر کسی می دانست ، ناخودآگاه بغض کرد ، هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد که روزی خود باعث و هدفِ این طوفان باشد..
مرد فکش را رها کرد و به سمت میزی که انواع وسایل شکنجه را شامل می شد قدم برداشت..
صدای گام های او در انبار پخش می شد و استرس رابرت دو چندان..
از میان چند نوع شلاقی که مقابلش بود یکی که کوچک بود را انتخاب کرد و رابرت با دیدنش نفس راحتی کشید..
اما ضربات که بر روی پوست فرود آمدند ،متوجه شد پاره کرده پوست و گوشت برای چنین شلاقی راحت تر است، ضربات بیشتر سوزناک بودند و به استخوان نمی رسید اما طولی نکشید که تمام بدن به رنگ سرخ مزین شد..
انگار مرد بیشتر از آنکه به درد کشیدن رابرت بها دهد به ساخت تصویری خونین و ترسناک اهمیت می داد..
الان که دیگر فقط با سرما دست و پنجه نرم نمی کرد متوجه ی سوزش و درد عجیبی می شد که مچ دست و پایش را نشانه گرفته بود و از خار های فلزی نشأت می گرفت،
دست مرد بالا رفت تا ضربه ای دیگر بزند اما عمق تضرع را در نگاه بی پناه و درمانده پسر دید ، چنان خونین و مالین شده بود که دل هر انسانی را به درد می آورد..
مرد نفسش را بیرون داد و دسته ای از مو ها که حین ضربه زدن روی پیشانی افتاده بودند را عقب زد و شلاق را به میز برگرداند..
مرد که از او رو برگرداند ، رابرت شروع به سرفه کرد ، از شدت سرما تمام تن می لرزید اما باید چیزی می گفت که شرمنده خودش یا هانیبال نشود..
کار هایی که این مرد برای او کرده بود فرا تر از آن است که با خدمت کردن ولو تا آخر عمر جبران شود ، او را از مرگ نجات داده بود!
درست نیست الان فکر کند رابرت نمکدان شکسته و چنین انسان خائن و نالایقی است..
-آ..آقا..ب..بخاطر..شما..بود..
سخت بود سخن گفتن وقتی دندان ها بی وقفه به هم می خوردند و پسر ناخودآگاه از لرز شهیق می کشید..
-ته..د..تهدید..
نعره ی کر کننده ی مرد بود که این بار دیوار های انبار را مثل تن رابرت به لرزه انداخت!
+خفه شو!!!!!
با یک قدم بلند خود را به او رسانده بود و انگشت اشاره اش را به نشانه ی هشدار بالا آورده بود..
+ فقط خفه شو!!!!
الان که در این فاصله چشمان مرد را می دید ، متوجه نا امیدی نگاهش شد..
نا امیدی از از دست دادن دست راستش،
غم از دست دادن شخصی معتمد که برای فردی مثل هانیبال جایگاه ویژه و مهمی بود..
رابرت با وجود قطره اشکی که لغزیده بود و غمِ متقابل او را نشان می داد، جایی در سینه اش گرم شده بود از اینکه می دید مرد دیگر مثل غریبه ها نگاهش نمی کند حتی اگر به چشم یک خیانتکار او را ببیند..
مرد با کلماتی که از میان فک چفت شده اش با غضب و متالم خارج می شد، دشنه ی نگاهش را به پسر دردمند مقابل داد..
+ توی لعنتی از کارایی که خود ویل هم خبر نداشت دارم بخاطرش انجام میدم خبر داشتی!
میدونستی همه چیزمه!
دیگر حتی نمی توانست سنگینی نگاه مرد را تحمل کند برای روح و جسم شکسته اش بیش از حد بود..
نگاهش همراه با سر به پایین افتاد..
مرد راست میگفت ،
هرچند برای فهمیدن اینکه ویل برای هانیبال دنیا و زندگی ای دیگر است لازم نبود چیزی از اقداماتِ دیوانه وار مرد بداند، تنها نگاهش که با شنیدن اسم پسر هم به جنون می افتاد کافی بود..
لحظه ای با تمام وجود به جایگاه ویل غبطه خورد..
حسودی نمیکرد،
نه در ذاتش بود و نه هیچ وقت فرصت داشت به انسانی حاسد تبدیل شود!
همیشه با زندگی در جدال بود برای جان سالم به در بردن..
دیدنِ زیبایی های دنیا و عظمت عشق برایش عجیب و در عین حال با شکوه بود..
اما حسرت می خورد،
تا ابد جز خودش کسی قرار نبود برای جانش بجنگد..
جانی که در این لحظه دیگر برای خودش هم ارزشی نداشت..
وقتی که تنها ناجی و حامیِ زندگی اش هم او را نخواهد، حتماً به پایان راهش رسیده..
شاید تا همین جا بود،
شاید سرنوشت بیش از این چیزی برای او ننوشته!
دید که نور ستاره های چشمان پسر خاموش شدند و دیگر نایِ جان کندن را هم ندارد..
از دیدن این صحنه احساس رضایت نمی کرد، هیچ لذتی از عذاب کشیدن رابرت نمی برد ،
و خوب می دانست که او خائن بار نیامده،
پشت این اتفاقات شخصی بود که برای تنبیه کردن و به زمین زدنش ناچار بود از رابرت استفاده کند..
هرچند این پسر هم اشتباه کرده بود ، از روی خامی و جهالت اما به هر حال خطا کار بود!
.
.
از سازمان بیرون می زد،
با وجود اینکه باید این چند وقت را کمی بیشتر تحمل می کرد اما ذهنش به شدت درگیر بود..
دستی که بر روی شانه اش نشست باعث شد برگردد و متوجه حضور جیسون شود ،
جیسون کاروساس افسر گشت بود، احتمالا الان تایم گشت زنی او بود..
نگاه از او گرفت و از چند پله ی وسیعی که مقابل ساختمان بود پایین رفت ،
در همین حین صدای او را شنید،
- هی ماتلیس نمیای با من برا گشت؟!
مرد خوش مشربی بود و از ماتلیس خوشش می آمد ،
سعی می کرد رفاقتش را با او بیشتر کند،
در واقع کم نبودند افرادی که در سازمان کار می کردند و شیفته ی این کاراگاه شده بودند..
سوا از جذابیت ظاهری ، مرد باهوش و کارآمدی بود..
در حالی که به سمت ماشین خود می رفت پاسخ او را هم داد،
- مگه بیکارم مرتیکه!
جیسون سرعتش را بیشتر کرد تا خود را به او برساند،
ماتلیس نزدیک ماشین که شد موبایلش در جیب لرزید
لحظه ای متوقف شد و آن را از جیب بیرون کشید..
پیام مورد نظر از شماره ای ناشناس بود با باز کردن عکس و تصویری که دید قلبش برای لحظاتی متوقف شد..
اکسیژن به ریه ها ورود نمی کرد و چهره اش از درد و عصبانیت سرخ شده بود ، نه گوش ها چیزی می شنیدند و نه چشم ها به جز خون تصویری را می دیدند!
- حداقل شب بیا با بچه ها بریم بسکتبال، ولی گفته باشم باید توی تیم من باشی،
بذار اون قد بلندت به یه دردی بخوره مرد!
کاروساس پیشنهاد جدیدش را برای مرد بیان می کرد
اما او در دنیایی دیگر به سر می برد ، دنیایی که بوی مرگ می داد..
حتی جیسون هم نفهمید ماتلیس کی و با چه سرعتی سوار ماشین شد و سازمان را ترک کرد..
تنها به آدرسی که زیر عکسِ خونینِ رابرت نوشته شده بود فکر می کرد، انواع سناریو ها را در ذهن خود شکل داده بود اما در هیچ کدام اجازه ی قربانی شدن رابرت را نمی داد، نه بیش از این...
جان خودش را هم فدای او می کرد اما نمی گذاشت بلایی سرش بیاورند..