از عبور کردن از آن سرامیک های سفید رنگ و تلاش برای یافتن لکه ای بر روی آنها خسته شده بود..
بیش از دو هفته از آمدنش به بالتیمور می گذشت و تا
الان سومین جلسه ای بود که به پزشکی قانونی مراجعه می کرد..
و اگر این روند دیر پیش نمی رفت ، همه و همه بخاطر دوندگی های جک بود که از قبل درخواستی رسمی مبنی بر رفع حجرِ ویل را به دادگاه ارائه داده بود و الان ویل صرفا باید تحت نظارتِ متخصصین مورد ارزیابی قرار می گرفت..
از تمامی آن مصاحبه ها و تست هایی که با هر بار حضورش از او می گرفتند خسته شده بود و سخت تر از آنها تظاهری بود که به خوب بودن می کرد..
اینکه همه چیز روال است و تمام مشکلاتش در چند پرونده ی ارزیابی و در آخر نتیجه ی دادگاه خلاصه می شود!..
مگر اینگونه بود؟!
مگر دردش چنین چیزی بود؟!
کاش و صد کاش که خیال آن مردِ دیوانه ای که قلبش را به جنون وا داشته بود از سرش می پرید!..
ولی مگر ساز و کارِ ساختمانِ احساس از جنسی بود که با« ای کاش » گفتن هایش فرو بریزد و به نبود مرد مجاب شود؟
مهم نبود چقدر تظاهر می کند ، هر چیز کوچکی از جمله مغربی های پژمرده ی روی میزش باعث می شدند روحش به سوی او پرواز کند و پوستش برای فرو رفتن در آغوش او به گز گز بیوفتد..
و این میان ویل بود که هر بار از جنگی که بین جنون و معقولیتش به پا می شد و مغز را به ویرانی می کشید ، مجروح می گشت!..
هر بار سخت تر از بار قبل ، طوری که کم کم داشت فکر می کرد نتیجه ی این جنگ چیزی جز مرگش نخواهد بود..
چیزی از اتمام جلسه ی امروز با روانپزشک مربوطه نگذشته بود و او در سالن آرام و قرار نداشت،
گام هایش بی وقفه سراسر سرامیک های روشن و تمیز آن سالن را می گذراندند و او منتظر جک مانده بود که
برگردد و آن چه انتظار دارد را برایش بازگو کند..
صدای جک او را از افکارِ بی انتهایش بیرون کشید و وارد دنیای واقعی کرد..
- ویل!
به دنبالش شانه ی پسر را گرفت و او را به سمت خود برگرداند ، نگاهش خسته بود و آشفته ، مشخص بود این حجم از مسئولیت مضاعف برای رئیسِ واحدشان خسته کننده خواهد بود..
آن هم نه هر واحدی!
او مسئول واحد جرائم خشونتآمیز و سریالی در اف بی آی بود و استرس کاری اش برای از پا در آوردن هر انسانی کافی و چه بسا بیشتر بود..
و در حال حاضر برای پسری که خودش گویا مرده ی متحرکی بیش نیست هم باید دوندگی می کرد..
باورش نمی شد که اگر جک نبود چگونه می خواست دوام بیاورد در چنین وضعیتی..
رسماً حتی نمی توانست شهروندی ساده باشد..
او حتی شناسنامه هم نداشت اگر جک از اعتبارش برای سرعت بخشیدن به روند درخواست المثنی استفاده نمی کرد..
باز هم صدای نگران و عصبی او بود که سعی در کنترل احساساتش داشت،
- چرا یکسره اینور و اونور می ری؟! ما برای چی اینجاییم؟ یادت رفته؟
یکم طبیعی تر رفتار کن و آروم بگیر سر جات!
بی توجه به حرف های او بالاخره نفسش را رها کرد و پرسید
_ چی شد؟
جک شانه ی پسر را رها کرد و دستی به صورت خود کشید ، در حالی که به کنجی از دیوار سالن خیره شده بود پاسخ داد
- من هر کاری کردم جوابی بهم نداد، گفت اگه جلسه ی دیگه ای نیاز باشه خبرتون می کنیم و در غیر این صورت تاریخ دادگاه رو ابلاغ می کنن.
لب ها بر روی هم فشرده شدند و چشم هایش کلافه در حدقه چرخیدند..
باید تا کی منتظر می ماندند؟!
دلش میخواست هر چه زود تر به روز دادگاه برسند و نتیجه را بفهمد نه اینکه در این جلسات حال به هم زن روانکاوی شود..
به قدری استرس داشت که خیال می کرد همین روز ها دچار حمله ای عصبی می شود و نه تنها تلاش هایشان برای اثبات سلامتش به باد می رود ، بلکه خودش هم دیگر سر پا نخواهد شد..
این که نمی توانست به جک بگوید تا چه حد از نبود هانیبال می ترسد و نبودش در اوجِ ایهام مرگی تدریجی است!، باعث می شد اوضاع برایش سخت تر شود..
از آن بدتر که نمی توانست به زبان آورد که این بی خبری و عدم حضور مرد تا چه اندازه می تواند خطرناک و رعب آور باشد!..
حال نابسامان پسر را متوجه شده بود برای چندمین بار در طول این دو هفته..
و ناچاری بود که به جانش حکم می داد ،
چه باید می کرد برای ویل وقتی حتی نمی فهمید دردش چیست؟!
وقتی پسر حاضر نمی شد لب گشوده از درد هایش بگوید!
نگاهش مثل دریایی بود که امواجش غم را به حراج گذاشته و فاصله ای تا یک تلاطمِ جانسوز نداشت..
و همچنان جک بود و دستی بسته برای کمک کردن به حال و احوالی که ویل را به زنجیر کشیده قصد رهایی نداشت..
به آرامی صدایش کرد و نگاه پسر بر روی چهره ی خسته اش لغزید..
- یکی تو خونه منتظرته!
قلبش به جنب و جوش افتاد با حرف جک و ثانیه ای بیشتر طول نکشید که با به یاد آوردن زمان و مکان فعلی دوباره به رکود قبل بازگشت..
چه کسی می توانست منتظرش باشد؟!
از یاد برده بود گذشته ای را که مرد ذره ذره از وجودش بیرون کشید و الان سخت می نمود فکر کردن به افرادی که قبلا با آنان معاشرت داشته و ممکن بود در خانه منتظرش باشند..
آرام پاسخ مرد را داد
_ کی؟
جک لبخند پر مهری به رویش زد
- خودت میبینی!
بریم؟!
ویل در جواب به او سری تکان داد و با وجودی که تهی بود از هر گونه کنجکاوی نسبت به موضوع، کمی بعد به دنبال مرد حرکت کرد.
جک در طول مسیر با خود کلنجار می رفت که بحث پرونده ی «رابینسون» را باز کند یا نه..
دلش رضایت نمی داد حال ویل را آشفته تر کند از آنچه هست ، اما مامور سابقش هرکسی نبود!..
نبوغ و شایستگی این پسر تنها دلیلی بود که در این سن به چنین جایگاهی رسیده و برای تحلیل و تحقیقات پیش رو به او احتیاج داشت..
اما فقط نگاه کردن به او نشان می داد...در عالمی که بیش از عرف و عموم از موهبت هوش برخوردار باشی کوله بار مشکلات هم سنگین تر خواهد شد..
و درد راه خود را از هر روزنه ای که ممکن باشد پیدا خواهد کرد..
و وجود ویل از همان روز های اول هم طاقت پردازش جنایات و آنچه بی رحمانه مقابل چشمانش قرار می گرفت را نداشت..
در واقع مغزِ پسر قابلیت هایی داشت که برای روح شکننده اش ورای مرزها بود..
گویا مقدر شده بود که این دو بخش از وجودش تا پایان، در جدال با یکدیگر بمانند!..
نگاهی به او که با انگشتانش بر روی ران پا ضرب گرفته بود انداخت،
سرش را به شیشه ی ماشین چسبانده بود و انگشتانش ناخودآگاه حرکت می کردند..
نگاهش به ظاهر از شیشه خیره بود به مسیری که ماشین با سرعت طی می کرد، اما حتی جک هم می فهمید در دنیایی دیگر سیر میکند..
دنیایی که ظاهراً اظطرابی بی مثال را به جانش انداخته بود و هیچ کس حتی یک خط از داستانِ پشت آن را نمیدانست..
به خانه که نزدیک شدند، پسر زود تر پیاده شد و در حالی که به سمت ورودی حرکت می کرد ، کلید را از جیب خود خارج کرد تا در را باز کند،
با باز شدن در و اولین قدمی که به داخل برداشت حمله ی جسم کوچکی را نزدیک به خود احساس کرد
و مسیر نگاهش که عوض شد ، دویدنِ «وینستون» به سمت خود را دید..
چقدر دلش برای این سگ تنگ شده بود..
برای همه ی آنها،
انگار یک لحظه به او یادآوری شد که آنها زمانی مایه ی آرامش ویل بودند..
نتوانست مانع لبخندی شود که بی محابا بر روی لب هایش شکل گرفت..
_هی!
خم شد و بر رو زمین نشست تا جسمش را به آغوش بکشد اما وینستون بی قرارِ صاحبش بود و لحظه ای آرام نمی گرفت..
زبانِ سگ سر و صورتش را خیس کرده بود و او با صدایی مهربان زمزمه کرد..
_ منم دلم برات تنگ شده بود پسر!
صدایش بلند شده بود و با شوق از سر و کله ی ویل بالا می رفت ، ویل انقدر از حضورش راضی و خوشحال بود که سرش گرمِ شیطنتهای وینستون شده متوجه ی حضور جک و نگاه خیره اش نشد..
وقتی وینستون کمی آرام گرفت و نوازش های ویل باعث شد کش و قوسی به بدنش دهد ، صدای جک به گوش پسر رسید..
- بقیه اشون رو به پیشنهاد آلانا فرستادم به بی اِی آر سی اس(BARCS)..
پسر بدون اینکه حرکات دست و انگشتان خود را بر روی پوستِ سگ متوقف کند به نقطه ی نامشخصی خیره شد..
پس از اتفاق آتش سوزی هیچ خبری از آنها نداشت و به مرور آنقدر درگیر مشکلات جدید دیگر شده بود که از یاد برد بود سراغشان را بگیرد ،
احتمالا بدترین صاحب دنیاست با این مراقبت کردنش!
حتی به خود زحمت فکر کردن را هم نداده بود و الان سگ هایش را به پناهگاه حیوانات بی سرپرست فرستاده بودند..
بدتر از آن هم این بود که در طول این یک سال احتمالا
دیگر پیدایشان نمی کرد و سرپرست جدید پیدا کرده بودند..
حتی در وجود خود نمی دید که توانایی مراقبت و محافظت از آنها را داشته باشد!
آن هم الان که به وضوح احساس می کرد آسیب پذیر شده..
جسم وینستون را بلند کرد و در آغوش گرفت..
جوابی به جک نداد،
تا اینکه دوباره او بود که سکوت را شکست،
- متاسفم،
وقتی این تصمیم رو گرفتم که لکتر تو رو برده بود و هنوز به هوش هم نیومده بودی!
منتظر کلامی از سوی ویل ماند اما پسر کلافه تر از آن بود که بخواهد در این باره با جک بحثی بکند،
صرفا هر لحظه گستره ی نگرانی هایش وسیع تر می شد..
جک دستی به درون مو های خود کشید و قدمی به عقب برداشت ، همین که بالاخره لبخندی بر لب پسر آمده بود هم برای او جای شکر داشت.
با صدایی آرام و به دور از هر گونه تنش و آشفتگی گفت
- در مورد جلسات پزشکی قانونی هم من فکر می کنم دیگه تمام شد و باید منتظر ابلاغیه باشیم!
نگران چیزی نباش.
ویل بالاخره سر بلند کرد و به چشمان منتظر مرد خیره شد، سر تکان داد و زمزمه کرد
_مرسی.. بخاطر همه چیز!
جک لبخندی زد و پاسخ او را داد
- لازم نیست تشکر کنی ، بالاخره یه مسئولیت هایی دارم.
کاش می توانست نظر ویل را عوض کند و او را با خود به خانه ببرد و یا هر جایی که تنها نماند،
که هر بار نگاهِ کدرش بیشتر گواه بیماریِ روح را می داد..
کمی مکث کرد و ادامه داد،
- هنوزم میخوای تنها بمونی؟!
ویل لبخندی زد و به وینستون خیره شد..
_ دیگه تنها نیستم!
فایده ای نداشت هر چقدر هم تلاش می کرد، این پسر تنهایی و تبعات آن را پذیرفته بود، جک سری تکان و با جدیت گفت،
- هر کاری داشتی باهام تماس بگیر!
.
.
.
از آشپزخانه به او که بر روی مبل دراز کشیده و به سقف خیره بود، نگاه کرد..
تازه یکی دو روز بود که رابرت سر پا شده و می توانست به کار های شخصی خودش رسیدگی کند..
وقتی به یاد می آورد با چه بدبختی توانسته بود او را از هانیبال بگیرد و تا چه اندازه در برابر درخواستِ مرد سر خم کرده تا فقط راضی به رها کردن رابرت شود ، سردردش شدت می گرفت!..
کاسه را درون سینی قرار داد و از آشپزخانه بیرون زد
نزدیک به او متوقف شد و غذا را بر روی میز گذاشت..
پسر هنوز هم متوجه ماتلیس نشده بود و یا صرفا اهمیتی نمی داد..
به ریش بلند شده و تیره ای که با پوست روشنش سخت در تضاد بود خیره شد..
در تمام این مدت هر چقدر سعی کرد او را راضی کند به اصلاح کردن موفق نشده بود، نه به ماتلیس اجازه می داد و نه خودش حاضر می شد انجام دهد..
حال پسر را درک می کرد اما بی محلی های او نا خودآگاه باعث می شد عصبی شود،
چیزی بروز نمی داد اما تنها با تصور اینکه هنوز هم رابرت فکر و ذکرش حولِ هانیبال و امور مربوط به او می چرخد خشمی بی مثال در وجودش فوران می کرد..
صدایش زد،
- رابرت؟
صدای مرد نور را از چشمانش گرفت و باز هم سقوط کرد بر تلخی حقیقت..
ماتلیس به رابرت گفته بود هانیبال از او تقاصی پس گرفته که جایش بر خلاف زخم های پسر هرگز درمان نخواهد شد،
تقاصی که از نگاهِ پر نفرتِ ماتلیس مشخص بود به قدری برایش گران تمام شده که منتظر فرصت است تا از هانیبال حساب پس بگیرد و این چرخه را ادامه دهد..
اما رابرت باور نمی کرد رئیسش به این راحتی ها از سر خیانت بگذرد،هرچند او هرگز چنین قصدی نداشته..
اما وقتی هانیبال تصمیم گرفته بود چنین رأیی صادر کند ، حقیقتا انتظار داشت با از دست دادن هوشیاری اش در آن انبار سرد جانش را هم از دست دهد..
اما از همان لحظه ای که چشمانش را در یکی از اتاق های خانه ی ماتلیس باز کرد و اولین تصویری که دید مرد بود ، تمام معادلاتش به هم ریخت..
کسی جرأت تخطی از هانیبال لکتر را نداشت اما همیشه فرض می کرد اگر کسی از اندرونی به ضلالت کشیده شود به سبب چیز هایی که می داند حکمش جز مرگ نخواهد بود!..
بدون اینکه سرش را تکان دهد از گوشه ی چشم به او نگاه کرد،
صدای بم مرد باری دیگر به گوشش رسید،
- بشین یکم غذا بخور!
نگاهی به میز انداخت و با دیدن سینی دوباره به مرد خیره شد نگاه پسر کدر و سرد شده بود..
انگار واقعا در آن انبار چیزی در وجودش مرده بود!
به آرامی و با احتیاط تکان خورد و بر روی مبل نشست..
انگشتانش در هم گره خورده بودند و در حالی که به آن غذای رقیق نگاه می کرد زمزمه کرد..
- چرا این کارا رو می کنی؟
ماتلیس آب دهانش را قورت داد، چرا دروغ گفتن به این پسر هر بار سخت تر می شد؟!
نگاهش به قدری در بی اعتمادی موج می زد که ماتلیس را کلافه می کرد..
کاش می توانست حقیقت را به او بگوید، از ربطشان به یکدیگر..
اما این پسر از او متنفر بود!..
به قدری شخصیتش آرام و حرفه ای بود که با ماتلیس دست به یقه نمی شد و یا دشنام نمی داد اما نگاهش فریاد می زد که این مرد را بانیِ فروپاشی زندگی خود می داند..
این نفرت ممکن بود بر روی نقشه هایی که برای آینده ی پسر داشت تاثیر منفی بگذارد..
بنابراین تا مدتی صلاح بود چیزی نداند!
دستی به مو هایش کشید و راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و با لحنی بی تفاوت و مثل خود پسر سرد، پاسخ داد،
- کی میخوای دست از پرسیدن این سوال برداری؟
مگه قبلا بهت نگفتم؟!
من باعث شدم توی این باتلاق بیوفتی، الانم وظیفه میدونم درت بیارم!
در حالی که قهوه ساز را روشن می کرد ادامه داد،
- ولی انقدر از نگاهت عوضیم که هر بار این سوالو تکرار کنی!
عمیق به چشمانِ روشن ماتلیس خیره شد..
به قدری که حواس مرد را هم به آسمانِ سیاه و تنهای چشمان خود پرت کرد،
گم می شد در بی کسیِ نگاه رابرت و سینه اش تیر می کشید..
خیلی وقت بود بال های وُوِری کوچکش را بریده بودند وگرنه در آن آسمانِ سیاه یک پرنده پیدا می شد!..
چرا نگاهش هیچ وقت جری و وحشی نمی شد؟
کاش به او حمله می کرد..
قسم می خورد که در برابر تمام ضرباتش سکوت می کرد تا آرام بگیرد اما این نگاه را تاب نمی آورد!
چشمانش برای ماتلیس عقوبت را معنا می کرد و دست شکنجه را از پشت بسته بود...
نگاهش موجی پر تلاطم از خستگی و ناباوری را منعکس می کرد که هر بار ماتلیس به بدترین شکل ممکن در آن غرق می شد..
پسر در همان حالت چند قاشق از محتوای کاسه ی مقابلش را خورد و جوابی به مرد نداد..
در مورد ماتلیس چیز زیادی نمی دانست اما اگر می خواست به حرف های خود او هم استناد کند با به یاد آوردن جملاتی که در سرش اکو می شد : «حالا رابرت، من.. من هیچوقت پلیس خوبی نبودم ، همیشه اهداف شخصیم اولویتم بودن..»
تنها به این نتیجه می رسید که این مرد کسی نبود که صرفا از سر دلسوزی به او پناه دهد!
دستش را به دسته ی مبل گرفت و از جا برخاست و برای هزارمین بار در این دو هفته پوست تنش تیر کشید..
پلک هایش بر هم فشرده شد، بدتر از این را هم تحمل کرده پس ملالی نیست..
سینی را از روی میز برداشت و با گام های دردناک خود را به آشپزخانه رساند..
ماتلیس که تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت از این سماجت و لجبازی او برای انجام تک تک کار های خود عصبی شد..
چشم هایش را بست و با لحنی که سعی در کنترل کردن آن داشت گفت،
- مگه نمیگم نباید فعالیت اضافه داشته باشی؟؟
در حالی که صدای نفس عمیق شده ی مرد به گوشش می رسید و از آشپزخانه بیرون می رفت به سردی پاسخ داد،
- کارای خودمم نمیتونم درست انجام بدم فعالیت اضافه کجا بود؟
به سمت سرویس بهداشتی می رفت که ناگهان متوقف شد تا چیز دیگری بگوید که این وضعیت و حضورش در این خانه غیر قابل تحمل شده بود!
- درضمن من دیگه از "باتلاق" در اومدم و از پس خودم بر میام، به زودی باید از حضورتون مرخص بشم آقای ماتلیس!
نمیدانست چرا خشم آنی افسار ذهنش را به دست گرفت، او که در تمام این مدت با تلاش بسیار خود را آرام کرده بود تا حرکت اشتباهی انجام ندهد و آتش عصبانیت سر خورده اش آزاری به پسر نرساند!
به ناگه و با چشمانی خالی شده لیوان قهوه ای که برای نوشیدن بالا برده بود را به شدت در سینک پرتاب کرد و بی توجه به محتویات داغ آن که به سمت راه آب جاری می شد از آشپزخانه بیرون زد..
شانه ی رابرت را گرفت و او را به دیوار پشت سرش چسباند..
با چشمانی کدر که غم و خشم را بلعیده بود به جسم او که میان خودش و دیوار حبس شده بود نگاه کرد..
با صدایی که به وضوح نشان می داد عصبانیتش تحریک شده زمزمه کرد..
- که بری کجا؟؟!
بالاخره که باید به سراغ رئیسش می رفت..
رابرت کسی نبود که تا زنده است از زیر بار مسئولیت هایش شانه خالی کند!
حالا که زنده نگهش داشته یعنی راهی برای بازگشت وجود دارد..
اما آن نگاه و چشم های ماتلیس درونی را منعکس می کردند که در انتظار جرقه ای کوچک برای انفجار بود!
پس صلاح می دید در مورد افکارش چیزی نگوید..
در حالی که نفس های تند شده و داغ مرد بر روی پوستش را تحمل می کرد به سردی زمزمه کرد،
- خونه ام
با خیال اینکه منظورش از خانه آن عمارت کذایی است گز گز مشت های گره خورده به نهایت رسید!
مشت سنگینش بر روی دیوار و درست کنار سر رابرت فرود آمد و باعث شد پسر لحظه ای چشمانش بسته شود..
مرد با غضب غرید،
- خونه ات کدوم قبرستونیه؟؟ میخوای برگردی به اون شکنجه گاه؟؟ نکنه مازوخیسم داری؟؟
کف هر دو دستش را به قفسه ی سینه مرد فشرد و تلاش کرد او را از خود دور کند،
نگاه ماتلیس که به دست های پسر افتاد نفس عمیقی کشید تا کنترل خشم لعنت شده را به دست بگیرد..
در همان فاصله چند نفس عمیق کشید و بالاخره قدمی به عقب برداشت..
رابرت درحالی که هنوز تکیه ی اش به دیوار پشت سر بود جواب مرد را داد،
- نه، من خودم خونه دارم!
نگاهش را به پسر و ضعف جسمانی او داد، حتی نمیتوانست بدون کمک گرفتن از یک تکیه گاه به طور طولانی سر پا به ایستد..
و ماتلیس به همین زودی آثار پشیمانی را در سینه ی خود احساس کرد!
نباید مقابل نور چشمانش از کوره در برود نه وقتی تمام وجودش برای به آغوش کشیدن پسر بی تاب است!..
آب دهانش را به تلخی فرو داد و با قاطعیت پاسخ پسر را داد،
- فعلا جایی نمیری، اگه بلایی سرت بیاد مسئولیتش با منه!
منتظر مخالفتی از سوی او نماند و به سمت سالن رفت و رابرت را با نگاهی که به قدم هایش گره خورده بود تنها گذاشت.
.
.
.
غذای وینستون را داده بود و جایش را نزدیک به شومینه گذاشت..
کل روز با شیطنت هایش گذشته بود و بالاخره حالا که شکمش سیر شده و در جای گرم و نرم خود قرار گرفته پلک های سنگینش بر روی هم فرود آمده بودند و تصویری زیبا برای ویل به ارمغان آورده بود!..
بالاخره از آن سگ بازیگوش چشم گرفت و نگاهش را به میز کنار تخت داد..
سه شاخه مغربی جدید گرفته بود که عطرشان در خانه جریان داشته باشد اما همچنان احساس می کرد مغربی های باغ عمارت رایحه ی متفاوتی داشتند..
عجیب بود که همه چیز تا زمانی که به مرد مربوط می شد جذابیت داشت..
گل ها هم تا زمانی که متعلق به عمارت او بودند!..
گل های تازه را میان گل های پژمرده و خشک شده قرار داده بود و همه زیر نور آباژور می درخشیدند..
آنقدر زیبا و نفس گیر که خیالش به سوی ممنوعه های آن عمارت پرواز کند..
آنقدر که بخواهد عطر مرد را به قدری نزدیک به خود احساس کند که بند بند وجودش با رایحه ی تلخ او عجین شود..
صدایی از هال آمد که باعث شد از افکارش بیرون بیاید یا حداقل اینگونه به نظر می رسید!..
در جای خود بر روی تخت نیم خیز شد و گردن کج کرد تا نگاهی به فضای هال انداخته علت آن صدا را بفهمد..
اما چیزی ندید و دوباره صدا با شدت بیشتری در خانه پخش شد!..
نگاه از سالن گرفت و خم شد تا از کشوی کنار تخت اسلحه ای که جک به او داده را بردارد، اما نمیدانست چرا پیدایش نمی کرد، وسایل درون کشو را زیر و رو کرده بود اما قبل از آنکه به نتیجه ای برسد سایه ای که بر روی تن خود احساس کرد باعث شد متوقف شده آب دهانش را قورت دهد..
عطر مغربی ها شدت گرفته بود!
به سختی و مردد نگاهش را به بالا داد و با دیدن او نفسش حبس شد..
قلب بیچاره از پس جریان خون شدید پسر بر نمی آمد و لحظه ای در سینه متوقف شد!..
نمی فهمید چرا تمام بدن به لرزه در آمده و زبانش در دهان نمی چرخید تا حرفی بزند و فقط آرزو می کرد کاش توانی در بدن وجود داشت تا خود را در آغوشش بیندازد..
بالاخره پیدایش کرده بود؟!
پس چرا نگاهش عصبانی نبود؟!
چرا تصمیم گرفته بود بازارِ غضب چشمانش را تعطیل کند؟!
نمی دانست این پسر را بد عادت کرده که هر لحظه انتظار خشونت از سوی او را دارد؟!
اما حتی آن را هم به جان می خرید..
خشم و ظلمت او را ، خوی حیوانی و وحشی گری هایش را ، لعنت به دلش که تا این حد دلتنگ بود!..
با وجود پرده ی شفافی که از اشک در نگاهش شکل گرفته بود همچنان چهره ی جذاب مرد را به وضوح می دید..
که با نگاهش قدرت داشت دنیا را به خاک و خون کشیده و پسری که مقابلش بود را بار ها کشته و دوباره زنده کند..
بالاخره قدمی جلو تر آمد و باری دیگر ابهتش را به رخ پسرک کشید..
مرد بر روی ویل خم شد اما پسر عقب نکشید اگر می خواست هم نمی توانست که تمام بدن در شوک فرو رفته بود اجازه ی کوچک ترین حرکتی را به عضلات نمی داد..
در آن فاصله می فهمید که نگاه نافذش بستر کم سویی از غم را بی رحمانه در خود جای داده که حال پسر را دگرگون تر کند از آنچه هست..
او هم چیزی از اندوه درک می کرد؟!
قلب سنگی او هم غم داشت؟!
یا فقط قلب بی قرار پسر را به بازی گرفته بود؟!
نفس های داغش همراه کلمات میان مو های پسر حرکت می کرد و تمام تنش را به تزلزل رسانده بود..
+ به خیال خودت از دستم فرار کردی؟
نه! پسر من باهوش تر از این حرفاست!
تمام وجودش شده بود جوشش خونی که قصد داشت از رگ ها خارج شده خود را قبل از جان دادن ویل به آغوش مرد برساند..
هانیبال کمی فاصله گرفت و با دیدن گونه و گردن ملتهب پسر لبخندی گوشه ی لب هایش شکل گرفت..
پهلو های پسر را گرفت و او را بالاتر کشید و بر روی تخت دراز کرد و مقابلش ایستاد..
درحالی که خیره بود به ویل که با شدت نفس نفس می زد، کروات خود را شل کرد و به گوشه ای انداخت و سپس کت مشکی رنگ را درآورد و بر روی تن لرزانش خیمه زد..
لبخند کمرنگی به رویش زد و گونه ی سرخ شده اش را نوازش کرد..
سر در گردن ویل فرو برد و با دلتنگی از آن پوست ملتهب نفس گرفت!..
بوسه ای نرم بر روی گردن و زیر فکش نشاند و با تکان خوردن پسر دوباره به چهره ی بی نقصش خیره شد..
لب های سرخش از هم فاصله گرفته بودند و با وجود اینکه نمی توانست حرفی بزند نگاهش سرشار از التماس بود..
تمنا برای بیشتر!...
دست گرم و بزرگ مرد به زیر تی شرت پسرکش خزید و بر روی پوست شکم کشیده شد..
حال ویل هر لحظه خراب تر می شد و تمامِ تنش انتظار مرد را می کشید..
احساس می کرد بیش از این طاقت لمس های مرد را ندارد و هر لحظه ممکن است به التماس بیوفتد..
بالاخره انگشتان لرزانش تکان خورد و بر روی مچ دست او کمی بالاتر از ساعت آشنایش نشست..
نگاه مرد به انگشتان او و سپس چشمانش گره خورد
+ میبینی جسمت بر خلاف ذهنت وفاداره
همینقدر دلتنگ صاحبشه.
این حقیقت برای دل او که هر لحظه بی تاب تر می شد فرا تر از طاقت بود..
پسر آب دهانش را فرو داد و نفسهای منقطع خود را حبس کرد و با بسته شدن چشمانش رد خیس قطره اشکی را بر روی شقیقه ی خود احساس کرد..
لمس های مرد از پهلوی پسر بالا آمد و کنار سینه اش متوقف شد..
خم شد و رد اشک بر روی شقیقه اش را عمیق بوسید..
مقابل صورت زیبا و نفس گیرش قرار گرفت و با ابرو های گره خورده در همان فاصله ی اندک ،در حالی که لب هایش بر روی لب های پسر کشیده می شد زمزمه کرد..
+ چی میخوای؟
مردمک های لرزانش زیر نور مهتابی می توانست تمام وجود مرد را به زمین بزند..
دستش پایین تر خزید و شلوار و لباس زیر پسر را با یک حرکت پایین کشید و لمس های سوزانش بخش حساس پسر را هدف گرفت..
ویل احساس می کرد به قدری در نفس کشیدن به مشکل خورده که سینه اش در تمنای رهایی و اکسیژن خس خس می کند و انگشتانی که از شدت ضعف، قوت خود را از دست داده بودند از روی پیراهن مردانه و مشکی رنگ مرد بر روی بازوی بزرگ و عضلانی او فشار وارد می کردند..
هرچه حرکت دست مرد شدت می گرفت صدای نفس ها و ناله های خفه شده ی پسرک هم بیشتر از کنترل خارج می شد..
با حس خیسی و سرما در پایین تنه بالاخره صدایش از حنجره آزاد شد و با صدای ناله ای از خود که به گوشش رسید چشمانش را باز کرد و به صحنه ی مقابل رویش خیره ماند...
شلوارش تا روی ران ها پایین رفته بود و پوستِ سرخ و ملتهبش از شدت آن مایعِ ترشح شده خیس شده بود..
دور و اطرافش را نگاه کرد اما اثری از مرد نبود..
باورش نمی شد مثل یک نوجوانی که درگیر بلوغ است دچار احتلام شده و در خواب استمناء می کند!..
احساس شرم و انزجار تمام وجودش را گرفته بود..
فک لرزانش به شدت منقبض شد و با اکراه کف خیس هر دو دست را بر روی ملافه ی سفید رنگ مالید..
به قدری که انگشتانش درد گرفته بود،
بالا تنه اش را چندین و چند بار از تخت جدا کرد و دوباره به شدت بر رویش کوبید از شدت خشم!..
حالش از خود بهم می خورد و همچنین زندگی ای که با ناچاری به آن پیوند خورده بود..
چرا باید به چنین حقارتی می رسید؟!
کِی قرار بود خیال او از ذهنش بیرون رود؟!..
دلش می خواست تا خود صبح فریاد بزند بلکه از شر این حجم از احساسات ضد و نقیض راحت شود..
لباس هایش را کامل از تن خارج کرد و با نگاهی خیس و چهره ای در هم کشیده به سمت حمام رفت..