هانیبال بالاخره نگاه از ویل گرفت ، چیزی نزدیک به یکی از افراد پشتی زمزمه کرد و به بارتا خیره شد،
لبخند آرامی زد و جلو تر آمد...
مقابل جسم زانو زده ی ویل توقف کرد...
صدای متمرکز شدنِ اسلحه های افراد بارتا با نزدیک شدن مرد در فضا پخش شد!...
بارتا با دیدن این فاصله ی اندک و هانیبال که از بالا به او نگاه می کرد از جا برخاست...مقابلش ایستاد و منتظر واکنشی از سوی او ماند..
لبخند هانیبال عمیق تر شد،
+ بخاطر مزاحمت این توله معذرت می خوام..
اون گناهی نداره، اینجوری یاد گرفته که بیوفته دنبال صاحبش!..
کمی جلو تر آمد ، قامت بلند و جدیتش ناخودآگاه بارتا را وادار به شنیدن می کرد..
+ اگه اجازه بدید خصوصی صحبت کنیم ، من نمیذارم از نتیجه ی معامله ناراضی بمونید!
نگاه نافذ، آرامش لحنش و رعایت ادب و احترام در صدای بمش همه و همه باعث می شد بارتا پیشنهاد او را در نظر بگیرد...
هر دو طرف با بیفکری ضرر می کردند و حالا که هانیبال لکتر خودش برای صلح پیش قدم شده ، عاقلانه نبود که بارتا این رأیِ نغز و نوش را پس بزند!....
از تیزیِ نگاهِ بارتا کم شده بود...
انعطاف بیشتری داشت و هانیبال این تغییرات را بهتر از هر کسی می فهمید..
خوب می دانست چگونه ذهنش را به سمت و سویی که می خواهد سوق بدهد..
+ متوجه ی نگرانی هایی که دارید هستم!
به همین خاطر باید صحبت کنیم ، و چیز هایی هست که باید ببینید تا همه چیز مشخص بشه و سوءتفاهم ها رفع بشه!
بارتا کوتاه سری تکان داد و اسلحه ها اندکی پایین آمد،
هانیبال چشمانش را با اطمینان باز و بسته کرد و دستش را پشت شانه های مرد گذاشت..
به احترام سری تکان داد و با لبخند محوی درخواست کرد..
+ اجازه هست؟!
گفت و به یکی از کانکس هایی که در فضا رها شده بود اشاره کرد،
بارتا با دیدنِ آن بدنه ی زنگ زده و پوسیده ی کانکس پوزخند تحقیر آمیزی زد و در همان حالت سری تکان داد..
- بریم!
مقابل نگاه هایی پر تردید و آماده باش برای هر گونه حمله و یورش وارد فضای به نسبت بزرگ کانکس شدند..
میز و صندلی چوبی ، خاک ، غبار و تک و توک برگ های جمع شده در سطح و گوشه های اتاقک بیش از هرچه خودنمایی می کردند...
با وجود سرما فضای کانکس خفه بود ، به طوری که کمی بعد از ورودشان چهره ی باراتا در هم رفت...
بر خلاف هانیبال که اصلا در این زمان و مکان سیر نمی کرد!...
مرد نگاه محترمانه ای به بارتا انداخت تا به نوعی برای نشستن از او رخصت بگیرد..
با نگاهِ سرشار از انزجاری که بارتا به دلیل نامناسب بودن فضای اتاقک به خود گرفته بود و در نهایت سری که به تایید برای هانیبال تکان داد ، مرد پشت میز نشست...
YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel
![i will not return [Hannigram]](https://img.wattpad.com/cover/327516793-64-k216148.jpg)