抖阴社区

                                        

مردی مرتب و خوش پوش بود که با وجود کت و شلوار تیره و ساده ای که به تن داشت به خاطر هیکل ورزیده و مردانه اش خیره کننده به نظر می رسید..
نمیدانست چرا گریز پیروزی را برای لحظه ای در نگاه آن مرد دید؟
اما حس خاصی به حضورش نداشت،

ویل : منم همینطور

جک : از اونجایی که بیشتر از آلانا دکتر لکتر قراره در جریان کارت باشه فکر میکنم بهتر باشه روانکاوی رو با ایشون ادامه بدی آلانا هم .‌. ویل اجازه نداد حرفش تمام شود : من خودم با آلانا صحبت میکنم و فکر نمی‌کنم لازم باشه همچنین کاری انجام بدیم ویل عصبانیتی که نا محسوس گریبانش را گرفته بود کنترل کرد ،

مرد همچنان مثل یک مجسمه ایستاده بود و حرف های هیچ کدام تاثیری بر نگاه و رفتارش نداشت،
هانیبال در مورد این موضوع هم چیزی نگفت ،  به جک نگاه کرد : فردا می بینمت جک  ، و بعد رو به ویل کرد و به نشانه خداحافظی گفت: ویل

پسر سرش را با احترام تکان داد،
ویل :دکتر لکتر

و مرد اداره را ترک کرد
جک : باید اینکار رو بکنی برای خودت و کارت بهتره

برایش راحت نبود باور کند جک صرفا نگران سلامت روان اوست ، او مرد درستی بود اما کارش همیشه در اولویت قرار داشت..
ویل با طعنه زمزمه کرد: خودم یا کارم؟
جک با جدیت نگاهش کرد: برای ادامه کارت باید سالم باشی و امیدوارم تو و آلانا دست از این فکر که انگار خودم نمی‌دونم چی درسته چی غلط بردارین.

ویل حوصله بحث کردن را نداشت و از طرفی جک را مقصر نمی دانست این مشکل خودش بود و باید کنار می آمد
ویل : تو می‌دونی چی درسته چی غلط برای همینه که رییسی ، اما در مورد من و افکارم بهتره خودم تصمیم بگیرم

او حال ویل را درجه ی حائز اهمیتی قرار داده بود و با تمام وجود نگران آینده ی این پسر جوان و زندگی اش بود، وقتی می توانستند مسیر را به شکلی طی کنند که هم ویل شرایطش بهتر شود و هم در کارش اختلال ایجاد نشود چرا باید مقاومت می مرد؟!

جک ملایم تر از قبل گفت: همه اینا بخاطر اینه که فکر میکنم خودت نمی تونی تصمیم بگیری
ویل : با آلانا صحبت می کنم ، و اداره را ترک کرد

در خانه را که باز کرد دیدن سگ ها که به استقبالش آمدند لبخند شیرینی به روی لبش نشاند و دیگر خستگی را مثل اول احساس نمی‌کرد کمی با سگ های با مزه اش بازی کرد
و بعد روی تخت دراز کشید هوا داشت تاریک می شد موبایلش را برداشت و در مخاطبانش آلانا بلوم را پیدا کرد و تماس گرفت
آلانا مهربان به ویل سلام کرد
ویل با صدای گرفته ای جوابش را داد : سلام
آلانا: امروز میخواستم بیام دیدنت ولی گفتم شاید بهتر باشه یکم تنها فکر کنی

صدای پوزخند افکارش را شنید ، فکر کردن و نشخوار ذهنی تنها کاری بود که احتمالا تا ابد و به تنهایی انجام می داد..
ویل :  همیشه تنها فکر میکنم ،کمی مکث کرد و ادامه داد: شاید خیلی غیر حرفه‌ای به نظر برسه که اینارو تلفنی میگم اما توانایی بحث کردن رو ندارم ، با لحن شوخ و آرامی ادامه داد: اینطوری حداقل اگه مخالفت کنی تلفن رو قطع میکنم
آلانا با لحنی نا امید و غمگین زمزمه کرد :ویل!
ویل : این آخرین مکالمه ماست که من بیمارم و تو دکتری

i will not return [Hannigram]Where stories live. Discover now