صدای های درون سرش وحشتناک تر از همیشه جولان می دادند آنقدر زیاد و طاقت فرسا که صدای بوق ماشین های دیگر را نمیشنید و دیوانهوار رانندگی می کرد ، کاش یکی از همین ماشین ها با سرعتی مشابه به او برخورد می کرد شاید ، شاید پس از آن ذره ای آرامش پیدا می کرد ، همه چیز خیلی آشفته بود ، آشفته تر از یک قتل عام بزرگ ، وحشتناک و به نامتعارف ترین شکل ممکن ، این خشم را باید بر سر چه کسی خالی می کرد؟!
بالیس راست می گفت ، با اینکه در چشم هانیبال خیلی وقت بود حتی در لیست مهره های سوخته هم جایی نداشت اما حقیقت بود که معمار این شخصیت جدیدش خود هانیبال است.
احساس تهوع می کرد و فریاد های وحشتناک در سرش اوضاع را بدتر می کرد ، انگشتان دستش از شدت خشم گزگز می کرد ، باعث می شد دلش بخواهد آنقدر باعث و بانی این شرایط را بزند که مشتش از جمجمه بگذرد و مغز را هم لِه کند
و بدتر از همه این ها احساسی شبیه به پشیمانی و سرزنش نسبت به خودش بود ، آن پسر ، ویل ، او که پایانش در برنامه های هانیبال چیزی بهتر از این نبود
بود؟!
بالاخره که باید به هلاکت می رسید و نابود می شد
اما! اما!!! این کار خودش بود خودش مامور مجازات ویل بود نه هیچ کس دیگر ، جز خود او هیچ موجود زنده ای نباید این جرعت را به خود بدهد که به تعلقات مرد دست درازی کند.
تماس با رابرت برقرار شد
- آقا..
+ویل پیشته ؟؟
- نه آقا ولی نگران نباشید..
+حرف مفت نزن ، برو دنبالش بگرد
-رفتن دستشویی
داد زد
+ میگم برو دنبالش!!
رابرت دستپاچه جواب داد ، جرعت پرسیدن سوال نداشت
- چشم آقا
چرا این مسیر لعنتی به پایان نمیرسید ، اگر بلایی سرش بیاید که جبران ناپذیر باشد چه؟
نباید به این جشن می آمد ، نباید از اول هم به این راحتی بیخیال بالیس می شد،
شدید و پشت سر هم به فرمان ماشین می کوبید
چه بلایی به سرش آمده ، مگر ویل کیست که بخاطرش اعمال خودش را زیر سوال ببرد ، نفرت وجودش را پر کرده بود ، در حقیقت متنفر بود از حتی ذره ای ضعف نسبت به هر کسی ، باید هر چه سریعتر پرونده ی این پسر را می بست.
مقابل ساختمان ماشین متوقف شد مرد قبل از پیاده شدن رو به بالیس کرد که در تمام مدت کلمه ای به زبان نیاورد
+ می تمرگی سرجات تکونم نمیخوری!!
به سرعت از باغ گذشت و وارد سالن شد همه مشغول بودند و از قبل هم شلوغ تر شده بود ، با رابرت تماس گرفت اما جواب نمی داد.
هر لحظه بیش از پیش تحمل این محیط سخت می شد
از یکی از خدمه پرسید سرویس بهداشتی کجاست
و به همان سمت رفت اما قبل از رسیدن رابرت را دید
یقه اش را گرفت و داد زد
+ مرتیکه کدوم گوری تو ؟ چرا جواب نمیدی؟!
استرس نگاه رابرت حال خراب هانیبال را بدتر کرد
فریاد زد
+ بنال!!!!
- آقا مدت کلا چند دقیقه گذشته نمیدونم چرا اینجا نبودن ... و..لی نگران نباشید نگهبان بیرون هست بدون خبر خارج نمیشن ، احتمالا طبقه پایین باشن.
YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel
![i will not return [Hannigram]](https://img.wattpad.com/cover/327516793-64-k216148.jpg)