با احساس حرکت دستی در مو ها ، پلک هایش فاصله گرفتند و به چهره ی ساکتِ مرد خیره شد که با شیفتگی موهایش را نوازش می کرد..
با دیدن چشمانش به یاد آن نگاه دلباخته ی دیشب می افتاد که با وجودِ اینکه حدتِ نیاز و خواستن در آن ها بیداد می کرد اما بخاطر عدم آمادگی ویل ، بیش از آن پیشروی نکرد..
با وجود آنکه باورش سخت و یا ترسناک بود اما این تغییرات در مرد شکل گرفته و افکار ویل را دستخوش تغییر کرده بودند..
و باعث می شدند ویل برخی از باور های قبلی خود را نقض کند..
شب گذشته، در بحبوحه ی معاشقه و نفس های سریعِ بی وقفه وقتی ویل عقب کشید و از مرد فاصله گرفت،
مرد گویا از تنها خلسه ای که تا کنون دچارش شده ، بیرون آمد...و خیره شد به لب هایی که آثار خشونتش را با زخم به نمایش می گذاشتند..
آتش این عشق و خلت به قدری تند است که مجال مدارا کردن به مرد نمی دهد...
و به خود که می آید ، اینگونه با آثارِ ولعِ بی پایان خود نسبت به ویل مواجه می شود...
جمله ای گفت که باز هم پسر را در گذشته پرتاب کرد..
گذشته ای که سخت تلاش می کرد تا فراموشش کند اما هر با به نوعی یادآور می شد که گریبانش را گرفته
«+ میدونی که بهت دست نزدم »
لحن و تن صدای مرد در سرش ضبط شده بود و به یاد دارد که باعث شد نفس های پر سرعتش در سینه حبس شوند..
خیره به چشمانش بود چند لحظه طول کشید تا دوباره راه نفسش باز شود و پاسخ مرد را بدهد..
«_ نه..راستش نمیدونم»
چهره ی مرد تغییری نکرده بود و همچنان با عشق به پسر نگاه میکرد ،
انگار خودش هم خوب می دانست که از نگاه ویل هیچ چیز از او بعید نیست..
دوباره به پسر نزدیک شد..
«+ هر چی که در مورد تجاوز گفتم صرفا برای ترسوندنت بود»
دروغ نمی گفت...
به نظر نمی آمد دروغ بگوید..
اما فقط خاطره ی آن زمان و حرف و رفتار های مرد کافی بود تا ترس و عذاب مانند خوره به جانش بیوفتد..
و دیگر نتوانست در آن جو بماند..
مرد ، تک تک حالات عصبی و ضعف های ویل را محصول رفتار های خودش می دید و مسئولیت آن را پذیرفته بود..
سعی کرد وضعیت خود را نادیده بگیرد، و آتشی که درونش قیامت به پا کرده را خاموش کند..
که تلاشِ احمقانه ای بود و گویا فقط باید تحمل می کرد..
دست ویل را گرفت و او را از اتاق خارج کرد
آبی به سر رو رویش زد و او را با فعالیت هایی دیگر مشغول کرد تا حواسش را از اتفاقات گذشته پرت کند..
اما دیگر آن قدر هم از خود گذشته نبود که شب را بدون حضور ویل در آغوشش بگذراند..
و الان که با وجود شب نخوابیِ همیشگی اش چشمان درشت و زیبای پسر را می دید متوجه می شد ، فقط یک نظر به چهره اش حکم یک خواب و استراحت کامل را دارد..
بالاخره انگشتانش را از میان مو های ابریشمی پسر خارج کرد و بوسه ای بر روی آنها نشاند..
ویل که تمام مدت خیره به مرد بود زمزمه کرد
_ صبح بخیر
YOU ARE READING
i will not return [Hannigram]
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. "In the war between sanity and madness, there are no victors - only scars." Channel ID : @iwnr_novel
![i will not return [Hannigram]](https://img.wattpad.com/cover/327516793-64-k216148.jpg)