抖阴社区

                                        

معمولا این قرار داد ها برای مشتریانی بود که هیچ‌ معرفی نداشتند و اولین خرید خود را انجام می دادند..
حوصله نداشت این پروسه را بیش از این کش دهد..
امضای خود را زد و از جا برخاست،

- اگه بالاخره از پروتکل های مربوطه گذشتم ، بریم که کارو تمام کنیم ،
همه ی این اقدامات توی یک روز هم انجام می شد.. لازم نبود انقدر وقت دو طرف گرفته بشه!
باید بگم نا امید شدم، امیدوارم تو بخش دوم کار انقدر کوتاهی نشه!

گفت و بی توجه به مردی که در حال جمع کردن برگه ها و وسیله های خود بود از آن کافه بیرون زد..
خودش اینجا و تمام فکر و ذکرش پیش رابرت بود..
و حرف های هشدار دهنده ای که دکتر در باره ی سلامت او زده..

خوب می دانست که با وجود خواهش هایی که کرده باز هم هر لحظه ممکن بود آن پسر خودسر از خانه بیرون بزند..

نمیدانست چرا هانیبال او را برای این کار فرستاده و خودش عقب کشیده،
ولی از آنجایی که با نیکلاس که یکی از مهره های کلیدی این باند بود به طور علنی دشمنی می کرد ، احتمالا دلیلش ترس نبود!..
حدس می زد که نام لکتر را همه ی اعضای باندِ قاچاق لیتوانی می شناسند و به همین خاطر بود که خودش عقب کشیده و به جایش او را فرستاده تا میانشان نفوذ کند..
کسی ماتلیس را نمی شناخت و این برای اهدافی که هانیبال در سر داشت کاملا مناسب بود!
و از طرفی کاراگاه انگیزه و امکانات کافی برای مبارزه با آنها را داشت!..
اینها کنار هم ماتلیس را به شخص مناسبی تبدیل می کردند..

وارد زیرزمینی بزرگ شدند و در آن مکان با انواعی از جسم های مچاله شده و آرام مواجه شد..
دیدن آن همه بدن برهنه و لاغر که مثل یک حیوان چهارپا نشسته بودند، حالش را خراب کرد..
حتی خیال آنکه رابرت هم روزی در چنین اوضاعی بوده باعث می شد کنترل خود را از دست دهد..

و چقدر آرام ماندن در این موقعیت سخت بود..
باید تدریجی پیش می رفت وگرنه خودش هم از این خرابه زنده بیرون نمی آمد..
طبق گفته های هانیبال سعی که زیر و بم این مکان را حفظ کند..
و گوشه و کنار این مکان را به ذهن بسپارد..

همانطور که لکتر هم به او توضیح داده بود هر چقدر هم که ماتلیس راه می آمد باز هم آنها در خرید اول احتیاط می کردند..
برای همین هم الان، تنها او بود ، نگهبانان و انسان های بیچاره ای که قرار بود به عنوان برده به فروش برسند،
یعنی هیچ خریداری جز او حضور نداشت!..
مرحله ی مهم کارش قراربود در خرید دست جمعی صورت بگیرد،
وقتی اینجا شلوغ می شود و دست و بال ماتلیس هم باز می شود..
حضور الانش تنها پیش درآمدی برای اقدامات آینده بود،
الان باید با آنها راه می آمد ، نرمال رفتار می کرد تا تاریخِ روز فروش را به او اعلام کنند..

یکی یکی از میان قفس ها عبور می کرد و تصویری وسواس و سخت پسند از خود به نمایش می گذاشت..
گویی آنچه عرضه کرده اند ، آنقدر هم آش دهان سوزی نیست..

i will not return [Hannigram]Where stories live. Discover now