抖阴社区

part 2

566 50 7
                                    

صبح بعد از صبحانه و غذا دادن به سگ ها روی مبل نشت  TV را روشن کرد ، امروز لازم نبود سر کار برود و فکر میکرد که چه کاری باید انجام دهد ، هیچ برنامه ای نداشت
چیزی برایش سرگرم کننده نبود و حتی این هم بی اهمیت بود
به این فکر کرد که عصر باید برود به مطب هانیبال و فعلا این شاید تنها برنامه ای بود که داشت ، در همین فکر ها بود که صدای در آمد ، زیاد برایش عادی نبود این موقعیت که کسی پشت در خانه اش باشد ،صدای TV را کم کرد و در را باز کرد
با دیدن ،گریس کمی تعجب کرد ، الان باید راکویل می بود
گریس با لبخند پهنی گفت: سلام ویل
ویل با همان اندک تعجب : الان نباید پیش خانواده ات باشی ؟
گریس : انقدر از دیدنم ناراحتی ؟
گریس دختر جوان و زیبایی

بود که ویل اتفاقی با او آشنا شده بود دختر باهوشی که با سن و سال کم و پشتکار در یکی از دانشگاه های بالتیمور تدریس می کرد
ویل با لبخند مهربانی گفت : نه فقط تعجب کردم ،گفتی تا آخر هفته پیش خانواده هستی ، بیا تو ،جمله آخر را با کمی شک گفت
گریس در همین حال که با لبخند وارد خانه می شد گفت : دیگه باید بر می‌گشتم سر کار و زندگیم ، البته که میخواستم تا آخر هفته بمونم راکویل ، اما تماس داشتم از دانشگاه، حالم هم خوبه دیگه بیشتر از این استراحت کردن نیست ،کوتاهی کردنه
حدوداً ۲ماه میشد که ویل با او آشنا شده بود ،اصلا نمی‌دانست چه شد که رابطه اشان جدی شد، شاید هم فقط از نظر گریس با هم رابطه خاصی داشتن
بعد از یک شب که ویل با مستی و حال خراب با او رابطه داشت ، به گریس  با عذرخواهی گفت که این رابطه را فقط به عنوان دوست می‌تواند ادامه دهد و گریس هم ناراحت شد اما بعد چند روز دوباره برگشت پیش ویل و گفت که دوست دارد کنارش باشد با هر عنوانی ، گریس از شخصیت ویل خوشش می آمد و البته در بالتیمور زیاد کسی را نمی‌شناخت شاید همه اینها با هم دلیل برگشتن پیش ویل بود
ویل : فکر نمی کنم به اندازه استراحت کرده باشی چیزی از تصادف نمی‌گذره
گریس : حالا این حرفا رو ول کن میای بریم بیرون باید یه سری چیزا بگیرم
ویل در دلش به این وضعیت پوزخند زد رسماً آخرین شخصی بود که بتواند با کسی بیرون برود و خرید کند
خواست جوابی دهد که گریس سریع گفت : فقط نگو نه می‌دونی چند وقته نرفتیم بیرون اصلا تا الان چند بار با من اومدی بیرون ،همه اینا رو با ناراحتی گفت
ویل بر خلاف میل باطنی اش هم که شده حاظر بود با او بیرون برود اما الان بحث فقط میل و علاقه ویل نبود الان ثبات نداشت و ذهنش به هم ریخته بود نمی‌دانست می‌تواند بیرون رود یا نه
ویل گفت : الان حالم زیاد خوب نیست باور کن برای خودتم بهتره که تنها بری
گریس با صدایی که نگرانی را میشد در آن حس کرد گفت : چی شده ؟ .‌. مریض شدی ؟
با وجود حرف های ویل گریس اصرار کرد که ویل را با خودش بیرون ببرد و شاید اینطور حال روحی اش هم بهتر شود
چند ساعتی خانه ویل ماند و با او در مورد اتفاقاتی که وقتی بالتیمور نبود برایش افتاد صحبت کرد ، رابطه‌ی عجیبی داشتند ،ویل اکثر اوقات فقط شنونده بود ، و هر از گاهی نظرش را می گفت
درونگرا بود و علاقه ای نداشت که در مورد خودش با کسی صحبت کند ، البته چیز خاصی هم برای گفتن نداشت
کمی بعد آماده شد و با گریس به بازار رفتند
.
.
بعد از اینکه گریس لوازم مورد نیازش را خرید ، از طبقه بالای فروشگاه به پایین آمدند اما قبل از اینکه کلا از فروشگاه خارج شوند، گریس دست ویل را گرفت و به سمت
بخشی از فروشگاه برد که مربوط به کت و شلوار مردانه بود
ویل فکر می کرد برای کسی می‌خواهد خرید کند اما بعد از کمی نگاه کردن گریس چند دست کت و شلوار را جلوی ویل گرفت و گفت : اینارو امتحان کن
ویل کلافه شده بود واقعا دیگر حوصله ماندن در همچین فضا هایی را نداشت ، با لحن کنترل شده ای گفت : من لازم ندارم
گریس با لحن مطمئنی گفت: مهم نیست که یک دست بیشتر از نیازت داشته باشی دوست دارم برات بگیرم ،زود باش
گفت و لباس ها را به سمت ویل گرفت
ویل : پس فقط همین ،و یک کت و شلوار مشکی را از دست گریس گرفت
وارد اتاق پرو شد و در را بست، برگشت سمت آیینه ،سرش پایین بود و داشت دکمه های پالتو اش را باز می‌کرد وقتی سرش را بالا آورد در آیینه تصویر درخت دید ، انگار که در جنگل باشد، برگشت که پشت سرش را ببیند اما در اتاق دکتر لکتر را دید ، کمی به دور و اطراف نگاه کرد و چشمش به گریس افتاد که با نگرانی نگاهش میکرد
خواست چیزی بگوید که در باز شد و هانیبال با قد و قامت بلند در چارچوب ظاهر شد
هانیبال به چشمان ویل نگاه کرد: سلام ویل
و بعد به گریس نگاه کرد و گفت : شما؟
گریس : سلام ، من دوست ویلم ، یکم تب داشت، بخاطر همین گفتم بهتره تنهاش نذارم، خواستم ببرمش خونه ولی آدرس اینجا رو داد
هانیبال کمی با مکث نگاهش کرد و گفت: متوجه ام
و ویل را به داخل راهنمایی کرد ویل چیزی نگفت اصلا نمی دانست چه اتفاقی افتاده و باید به گریس چه بگوید
هانیبال با لبخند کوتاهی گفت: نگران ویل نباشید
گریس هم از هانیبال خواست تا حواسش به وضعیت ویل باشد
هانیبال در را بست و روبه روی ویل نشست
هانیبال : خب اوضاع چطوره ؟
ویل : اصلا نمی‌دونم کی اومدم اینجا ، هیچی یادم نمیاد آخرین چیزی که یادمه اینه که توی فروشگاه بودم ،همه را با حالت گیجی گفت
هانیبال : منظورت اینه که زمان رو گم کردی؟
ویل : آره
هانیبال با کنجکاوی گفت : اولین باره ؟
ویل : اولین باره که انقدر طولانی بود ۱ ساعت
هانیبال: این اتفاق توی هر زمان ، مکان و یا شرایطی که هستی ممکنه اتفاق بیفته ویل ، یکم بهش فکر کن خودت گفتی که این شغل سودی برات نداره ،الان باید بهت بگم به زودی تو هم برای این کار سودی نخواهی داشت
بهت توصیه میکنم تا زمانی که بهبود پیدا کنی فعالیت خاصی نداشته باشی و اینکه

بهتره تنها نباشی و به کسی بگی تا یک مدت کنارت بمونه
ویل اما هضم کردن این همه تغییر برایش سخت بود
با کمی تعلل گفت : نمیتونم دکتر ...یعنی الان ..توی این وضعیت نمیشه بقیه رو تنها بذارم
هانیبال : فکر میکنی اگه این کار رو ادامه ندی عذاب وجدان میگیری ؟
ویل : حتی وقتی این کار رو انجام میدم هم عذاب وجدان دارم ، با کمی مکث ادامه داد : همیشه هم همه چیز عالی پیش نمیره ، اشتباهاتی هم داشتم ، که بزرگ ترینشون بلایی که سر خودم داره میاد
هانیبال : ویل تو مقصر این حالی که الان داری نیستی چون انتخاب خودت نبوده اما از الان به بعد دیگه آگاهی داری و این تصمیم خودته که چطور با این وضعیت رو به رو بشی
.
پالتو اش را پوشید و خواست به خانه برگردد که یادش افتاد با ماشین گریس آمده بودند و الان هم که گریس رفته بود ، خواست با تاکسی تماس بگیرد که هانیبال متوجه شد ، کمی نزدیک ویل آمد و دستش را روی پیشانی ویل قرار داد ،ویل اول کمی جا خورد اما بعد از نگاه مختصری که به هانیبال کرد چشمانش را به زمین دوخت اما هانیبال خیره به صورتش نگاه میکرد و بعد از چند ثانیه دستش را برداشت و گفت : یکم تب داری ، صبر کن خودم می رسونمت
ویل : پس بیمار های بعدی ؟
هانیبال : یک ساعت وقت دارم
ویل آدرس خانه را به هانیبال داد و راه افتادند ، در طول مسیر حرف خاصی نزدند فقط هانیبال سر راه از داروخانه کمی قرص برای ویل گرفت و قبل از رفتن به او داد

ویل تشکر کرد و وارد خانه شد ، مدام به حرف های هانیبال فکر می کرد و بنظرش کاملا درست می گفت اما اگه ویل کسی بود که همیشه کار درست و منطقی را انجام میداد الان در این موقعیت دست و پا نمی زد ،
.
صبح احساس سرما می کرد ،پاهایش را در شکمش جمع کرد و پتو را روی خودش کشید ،کمی بدنش می‌لرزید اما قابل تحمل بود
داشت فکر می کرد باید برود سر کار یا نه که موبایلش زنگ خورد ، صفحه موبایل را که نگاه کرد اسم جک را دید و جواب داد : سلام جک
جک :سلام، ویل باید بیای اداره سریع ، «درنده» ... کمی مکث کرد ، نفس نفس میزد و کلمات را با عجله به زبان می آورد ادامه داد : فک کنم پیداش کردیم
ویل ناخودآگاه با شنیدن این حرف از جایش بلند شد انگار انرژی گرفته بود
با هیجان گفت : خب ..جک
اما جک حرفش را قطع کرد و گفت: فقط تا نیم ساعت دیگه اداره باش و قطع کرد .

i will not returnWhere stories live. Discover now