抖阴社区

part 40

481 51 54
                                    

هیچ گونه اطلاعاتی در آن دخمه وجود نداشت که بتوان آن را مدرکی بر علیه شهرت مرد خواند!
و تا همین الانش هم به اندازه ی کافی وقت را برای حرف های بی حساب بالیس تلف کرده بودند
مرد دستور داد جست و جو را متوقف کنند و بی هیچ حرفی از آن انبار تاریک بیرون رفت..
سیگاری روشن کرد و در طول مسیر چند کام عمیق از آن گرفت..
در ماشین را باز کرد ، یقه ی بالیس را گرفت و او را بیرون کشید
چهره ی برافروخته ی مرد چیزی بود که بالیس همیشه انتظارش را داشت
اما هرگز عادت نمیکرد..
نمیشد در برابر آن نگاه خونبار ، حتی ادای بی‌خیالی را هم درآورد.
ناخواسته اظطراب بود که در وجودش ریشه دواند‌
می دانست هیچ چیز را نمی‌تواند از این مرد پنهان کند نه حداقل برای مدت طولانی..

به چشمان هانیبال نگاه نمی کرد و بجای آن قفل شده بود بر روی رگ برجسته ی پیشانی یار..
امکان داشت روزی برسد که تمام وجودش این مرد را نخواهد؟!
با وجود تمام بی‌مهری ها و سردی نگاهش چه حال و چه در گذشته حتی دَمی خیالش دیگری را نمی‌جست..

فشار دست مرد بر روی قفسه سینه خلق بالیس را تنگ کرد
از میان دندان های چفت شده غرید
+ از کی داری دروغ می بافی؟

هر لحظه فشار بیشتر می شد ، بالیس سعی کرد لرزش و ضعف درونش را برای لحظاتی نادیده بگیرد بلکه بتواند پاسخی به مرد بدهد
- دروغ نمیگم
مرد مو هایش را از روی پیشانی اش کنار زد سر و گردن بالیس را گرفت و در چشمانش نگاه کرد، و با همان لحن که به طرز وحشتناکی آرام بود زمزمه کرد

+ از اون بخش که تو انکار می کنی گذشتیم بالیس..
الان توی اون مرحله ای هستیم که من فکر می کنم ببینم چرا بین این همه آدم تو باید چنین حماقتی بکنی؟!

نگاه در آن چشم ها زبانش را سنگین کرده بود نمی‌توانست کلامی حرف بزند
کاش رهایش می کرد

صدایی از چند پیام به صورت ممتد از موبایل مرد بلند شد.
به بالیس نزدیک تر شد و با نفس های داغش به ضعف او دامن زد
چند لحظه بعد بالیس سوزش وحشتناکی را بر روی شقیقه اش احساس کرد..
تا به خود بیاید و بفهمد مرد سیگارش را بر روی پوست او خاموش کرده ، هانیبال رفته بود.

انتظار سه پیام خالی از سوی رابرت را همیشه داشت گرچه اتفاق نمی افتاد اما او آماده بود..
اینبار اما بحث ویل هم مطرح می شد ، او در عمارت است و مرد آنجا نیست..
چنین موقعیتی به تنهایی هم برای هانیبال اظطراری بود..
و اعلام خطر از سوی رابرت باعث شد حس غریبی شاید نزدیک به «سرزنش» در اعصابش متحمل شود
که چرا از چک کردن دوربین ها غافل شده‌..

چرا به عاشق درمانده ای چون بالیس مجالِ خبط کردن داده آن هم به این شکل..

لپ تاپ را بست و در وجودش سکوت و آرامشی برقرار شد که بسیار آشنا بود..
دلتنگ این رکودِ روانی شده بود،
پیش نمی آمد کسی او را بشناسد و هوای بازی کردن با چنین انسانی به سرش بزند..
به همین سبب همیشه مثالی از یک گلادیاتورِ جلاد صفتِ بی حریف و تنها در میدان بود.

i will not returnWhere stories live. Discover now