بعد از آن شب دیگر تئو را ندید ، همانطور که گفته بود وقتی ویل تصمیم گرفت در این نقشه به او کمکی نکند ، ناراحت نشد و درک کرد ترسی را که ویل داشت ، اما نمیدانست چرا در این چند روز از او دوری میکرد تنها موقع غذا او را می دید که در آن بازه زمانی کوتاه هم سعی می کرد با ویل چشم در چشم نشود.
این رفتارها را گذاشت پای احوال نامساعدی که پسر داشت.در طول این مدت با ادوارد هم صمیمی تر شده بود
در باغبانی به او کمک می کرد و حتی اصرار داشت هروقت ادوارد خسته است یا به هر دلیلی نمیتواند به باغچه رسیدگی کند ، کار ها را به ویل بسپارد
اما او قبول نکرد ، به هر حال این کاری بود که هانیبال برای او در نظر گرفته و نمیخواست از دستور او سرپیچی کند.هرچند هم که منکر می شد نمیتوانست این حقیقت را تغییر دهد که به شدت نگران تئو شده بود ، باید با او صحبت می کرد .
به سمت اتاقش رفت و در را باز کرد اما با اتاق خالی روبه رو شد ، نگرانی اش دو چندان شد ، نکند انجام داده باشد آن اشتباه را ؟!
تا جایی که می شد عمارت و اتاق هایش را گشت اما پسر را پیدا نکرد ، به ناچار سراغ مری رفت شاید او بداند تئو کجاست
_مری تو تئو رو ندیدی ؟
پیرزن تعجب کرد که قبلاً هیچ وقت ندیده بود ویل سراغ تئو را بگیرد
+ نه حتماً تو اتاقشه
استرس هم به نگرانی اش افزوده شد
_باشگاهی چیزی نمیره؟
+چیزی شده؟
کلافه جواب داد
_مری خواهش میکنم فقط جوابمو بده!
+نه امروز جایی قرار نبود بره
نمیدانست چرا حس خیلی بدی داشت ، مطمئن بود
به راحتی از این ماجرا نمیگذرند اگر اصلا گذشتنی در کار باشد
_خدایا!
+چی شده آخه پسرم ؟؟واقعا نیاز داشت در این مورد با کسی حرف بزند ولی از طرفی هم اگه چیزی به مری میگفت ممکن بود او را هم در دردسر بیندازد پس بیخیال صحبت با مری شد ، نگاه غمگینش را به او دوخت و با گفتن «چیزی نیست » به اتاقش رفت.
سعی می کرد با کتاب خواندن حواس خود را پرت کند اما همچنان استرس داشت
تمام تنش به لرزه در آمد وقتی صدای فریاد های وحشتناکی را شنید حتما از طبقه پایین بود ، باید می رفت تا بفهمد چه خبر شده و حدس و گمانش درست است یا نه
اما قبل از اینکه تصمیمی بگیرد در باز شد و مری سراسیمه وارد اتاق شد نفس نفس میزد که نشان می داد چقدر برایش طی کردن مسیر سخت بوده
با همان آشفتگی رو به پسر گفت
+ویل..بیا اینجا
سریع خود را به مری رساند
_چی شده مری؟!مری شانه هایش را محکم گرفت و در چشمانش خیره شد
+وقت ندارم بهت توضیح بدم ولی اگه یک ذره هم که شده به من اعتماد داری در رو قفل کن و تحت هیچ شرایطی بیرون نیا ، خواهش میکنم ویل بهتره الان جلو چشم آقا نباشی.
در حالیکه از اتاق خارج می شد تاکید کرد
+در رو قفل کن
حسی درونش میگفت او که بی گناه است چرا باید قایم شود ، اما به مری اعتماد داشت ، پس در را قفل کرد و با ترسی که چند برابر شده بود روی تخت نشست، دست هایش خفیف می لرزید و در این اوضاع خود را سرزنش می کرد که چرا باید انقدر از آن غول بی شاخ و دم بترسد؟

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel