به دنبال مرد کشیده می شد ، حتی این هم مثال کوچکی از ارتباطش با هانیبال بود..
باید خواسته یا ناخواسته دنبالش می کرد..
نه وقتی از سالن می گذشتند و نه هنگام گذر از پله ها تلاشی برای رهایی نکرد
نه می خواست
و
نه میتوانست
به اتاق که رسیدند ، مرد او را به داخل هل داد و خود هم پس از پسر وارد شد و در را بستهر دو به سرعت نفس می کشیدند
و ویل ترجیح می داد تصور کند بخاطر مسیر طولانی بوده که طی کردند..
انگشت اشاره مرد به سمت ویل نشانه گرفته شد
و صدای محکم و جدیش در گوش پسر پیچید+ دیگه بدون خبر ناپدید نمیشی!
بی اعصاب پوزخندی زد و ادامه داد
+ هی میخوام مثل آدم باهات رفتار کنم ولی داری کاری میکنی دلم برای وقتی که در رو روت قفل می کردم تنگ بشه!فاصله را کمتر کرد و کمی بر روی صورتش خم شد
+ کلا انگار بدت نمیاد مثل حیوون باهات رفتار بشه..
اینکه حرف های مرد ضربان قلبش را بالا تر می برد باعث می شد بفهمد که همه جوره در این بازی و مقابلش باخته.. و این هر دفعه مثل خبری قدیمی اما هولناک به او یادآور می شد
بُغضی غریب و در عین حال آشنا به گلویش چنگ انداخت..آب دهانش را قورت داد منتظر ادامه ی حرف های او ماند
+ از امشب بلااستثنا توی اتاق منی..
پس بهونه ی «تنها» بودن رو نداری!چشمانِ آبی و معصومش اجازه ی دادخواهی به مرد نمیداد..
به قدری آشفتگی در آن دو تیله ی آبی رنگ بود که برای خونسردی مرد دام پهن می کرد تا به ناعادلانه ترین شکل ممکن او را به چالش بکشاند..
در لحظه از جایگاه شاکی به حامی رسید که طاقتِ این نگاهش را نداشت..دو طرف صورتش را گرفت و به خود نزدیک تر کرد ، فقط جمله ای که شاید آرامش کند ،
+ هی ، اوضاع اینطوری نمیمونه!
مری بر میگرده.خودش هم نمیدانست سعی دارد حال پسر را بهتر کند یا صرفاً با اتکا به اطلاعات پزشکی اش این حرف را زده..
فقط مطمئن بود نمیخواهد چشمان ویل بی رحمانه ببارد..
و مایه ی دلسردی بود که خود او، طوفان را می ماند برای تنها دلیل زندگی اش..داشت فکر می کرد، بی راه نمیگویند که «هر چه کنی به خود کنی»
و هر بلایی به روزش آورده در حقیقت به خودش بر می گشت.سرازیر شدن اشک از گونه های ویل باعث شد ابرو ها گره بخورند،
ناخودآگاه او را به خود نزدیک تر کند ،
حتی افکار هم نباید به خود اجازه دهند پسرکش را اینگونه مغموم سازند..
مدتی در هوایش نفس کشید و سعی کرد نفس هایش را با مال خود هم ریتم کند
اما بی فایده بود ،
گریه هایش به هق هق تبدیل می شد و از نگاه کردن به مرد امتناع میکرد..این حال ویل باعث می شد حسی را تجربه کند که قبلاً چیزی از آن نمی دانست
انگار دیگر همه چیز تحت کنترلش نیست و نمیداند چگونه جلوی بریده شدن ریسمان زندگی اش را بگیرد
مگر ماهیت عشق قرار نبود شور و شادی باشد؟!
پس چرا برای مرد فقط درماندگی را به ارمغان آورده بود؟!

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel