抖阴社区

part 67

449 41 107
                                    

هنوز فرصت نکرده بود حتی برای یک لحظه نگاهی به صفحه ی موبایل بیندازد اما شک نداشت که پس از انجام این کار باید به خیلی ها جواب پس دهد..
حس خواب آلودگی درون ماشین با دمای مناسبی که بخاری به وجود آورده انکار ناپذیر بود..
دلش می خواست تسلیم شود و با ریسمانِ خواب و رویا از این واقعیت دردناک و ملعون فرار کند..
اما شرایط ایجاب می کرد که هوشیار بماند!..

بالاخره ماشین مقابل ویلایی بزرگ متوقف شد و ویل با یک نگاه به یاد آورد که قبلا، درست زمانی که شناختی از شخصیت اصلی و پنهانی هانیبال لکتر نداشت ، برای ملاقات او به عنوان روانپزشک خود به اینجا آمده!..

هنوز هم به وضوح یادش بود که هر چقدر منتظر ماند ، هانیبال نیامد!..
مگر این خاطره نهایتا برای یکی دو سال پیش نیست؟
پس چرا انگار ده ها سال از خود قبلی اش فاصله گرفته و با آن روز ها تا این اندازه غریب است؟!

مرد پیاده شد، ماشین را دور زد و خود را به درِ شاگرد رساند..
در را باز کرد و دستش به سوی ویل دراز شد..
اما قبل از هر گونه اقدامی از سوی هانیبال ویل اعتراض خود را اعلام کرد،

_ نمی‌خواد بغلم کنی!

با چهره ای در هم گویا واقعا از نزدیک شدن مرد آزرده باشد به زبان آورد..

مرد با اخم ظریفی چهره ی او را از نظر گذراند،

+ کی خواست بغلت کنه؟!
زدی پامو معیوب کردی!

گفت و قسمت بالاییِ بازوی ویل ، نزدیک به زیر بغلش را گرفت ،
با کمک دست مرد خود را بیرون کشید، می توانست قدم بردارد اما نیاز به کمک داشت که هیچ اعتباری به قوتِ این عضلات سست و تحلیل رفته، نبود!..

در همین حین که یک دستش دور کمر ویل حلقه شده و قدم های او را کنترل و محافظت می کرد با دست دیگر موبایل خود را از جیب بیرون آورد و پیامی برای یکی از نگهبان ها ارسال کرد ،
هدفش این بود که بالیس را به اتاقش ببرند تا با ویل رو در رو نشود..
نه میخواست افکار ویل با دیدن او آشفته شود و نه اصلا بازخورد مناسبی از تقابل این دو به وجود می آمد!..

با ورود به حیاط ویلا اما متوجه شد که دیر دست به کار شده چرا که بالیس گوشه ای از باغ بر روی یک سکو نشسته و در سکوت خود غرق بود..

با صدای قدم هایی پیاپی توجه اش جلب شد..
با فکر اینکه هانیبال برگشته تمام بدن با اشتیاق واکنش نشان داد و او از جا برخاست..

اما خشک شد با دیدن هیکل مردانه ی او که شده تکیه گاه پسری چشم آبی..
تکان نمی خورد و صرفا به تصویر مقابلش خیره بود..
قبل از ویل نگاهش با مرد تلاقی پیدا کرد..
و نمی دانست هانیبال چه در چهره و نگاهش دید که با ترحم از او چشم گرفت..
چقدر خوار و حقیر شده بود که یار بی رحم هم برایش دلسوزی می کرد!..
دیگر حتی نمی توانست به ویل نفرت بورزد، حقیقتا دردی که در سینه اش پیچیده بود اجازه ی ابراز هیچ گونه احساسی را نمی داد!..
فقط هر لحظه ،خرده شیشه های دل بیش از پیش تجزیه می شدند ،
کاش هر چه زود تر تمام می شد..

i will not returnWhere stories live. Discover now