بی توجه به فشاری که درد به او تحمیل می کرد از جا برخاست ، پاهایش را از تخت آویزان کرد و به محض ایستادن ملافه از دورش بر روی زمین افتاد ، متوجه شد هنوز هم به غیر از همان شرت سفید چیزی بر تن ندارد...
ناخودآگاه بی حرکت ماند و نفسش از شدت ضرباتِ تیغه یِ غم حبس شد!..در گذشته هانیبال بعد از هر مجازات ، تنبیه و یا بازی تن و بدنش را می شست و لباس به تنش می کرد..
الان تنها به خود زحمت داده او را از نقطه ی شکنجه بر روی آن تخت سیاهِ سلطنتی قرار دهد..
چه بی ارزش شده بود!..
نه فقط بالیس، زندگی هم اهمیت خود را روز به روز بیشتر از دست می داد..خواست جلوتر برود و به دنبال لباسی برای پوشیدن بگردد که نگاهش به آینه ی قدی مقابلش افتاد..
زخم هایش همانطور مانده بودند و حتی رد خونی که بر روی پوستش جاری شده بود هم به قوت خود باقی مانده!..احتمالا بخاطر اینکه زخم ها عمیق نبوده او را با این وضع رها کرده تا خود به خود ترمیم پیدا کنند..
او با درد عهد رفاقت بسته بود ، چرا که درد بسترِ لذت بود برای وجود بالیس ، اما چیزی که عذابش می داد بی محلی های هانیبال و افتادن از چشم او بود!..
سنگینی ضرباتِ سهمگینِ حسرت و فشار شدیدِ طنابِ فراق به قدری ورای تحمل بود که زانوهایش بی اراده خم شد و بر روی زمین سرد نشست..
بدون اینکه صدایش در بیاید ، هق بزند و یا حالت چهره اش تغییری بکند ، قطرات تنهایی و دلتنگی از چشمان طلایی اش راه خود را به گونه ها باز کردند..صورتش خیس شده بود و او حتی برای پاک کردن اشک ها هم تکانی به خود نمی داد!
صرفا به آینه و تصویر سرنگون شده ی خود خیره بود و سوگواری می کرد..رنجی هم بدتر از به خاک سپردن و عزاداری برای خویشتن وجود داشت؟!...
که با دیده ی خود ببینی پایان را و همچنان وادار به ادامه باشی...بدتر از همه آن بود که نزدیک ترینت هم کاری برای نجاتت انجام نداد و مرگت را تماشا کرد...
با همان وضعیت از جا بلند شد و به دنبال لباس گشت..
چیزی ندید و حوصله ی گشتن هم نداشت پس همان ملافه را از روی زمین برداشت و به دور خود پیچید و به سمت در رفت ولی نتوانست بیرون برود ، انگار ذهنش هنوز هم به سختگیری های هانیبال عادت داشت و به خود اجازه نمی داد با چنین وضعی از اتاق خارج شود و همچنین با فکر به آنکه احتمالا قرار است مسیر بعدی اش فرودگاه باشد پشیمان شد و به آن فکر کرد که بهتر است آماده باشد برای تصمیمات غیرمنتظره ای که هانیبال برای او در سر دارد!..بیشتر به دنبال لباس گشت و در آخر یک پیراهن آستین بلند طوسی و شلواری مشکی پوشید و بیرون آمد..
راهرو همچنان تاریک بود ولی اینبار بالیس برای ترسیدن بیش از حد خسته بود..
نور درون وجودش آخرین سوی خود را هم از دست داده و تاریکیِ جنگلِ دل فرا تر از هر خاموشیِ دیگری بود..

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel