抖阴社区

part 46

540 50 124
                                    

نفس های بریده بریده و عرقِ نشسته بر روی پیشانی همه نشان از درد و خستگی می داد
روحی و روانی..

پیشانی اش را به در تکیه داده بود و به اوضاع مردی که پشت در ایستاده فکر می کرد
دلش بیش از این طاقت نیاورد ، با دستی لرزان دستگیره را فشار داد و در را باز کرد

و شانه های وسیع و قامت بلند مرد مقابل رویش قرار گرفت..
دور سرش را هاله ی غلیظی از دود فرا گرفته بود که خبر می‌داد از تعداد زیاد سیگار هایی که دود شده بودند..

پا ها و تک تک اندام های بدن سر خود عمل می کردند و  اهمیتی به دل زخم خورده ی پسر نمی دادند

گام اول را به سمت مرد برداشت..

نمی فهمید اصلا هدف چیست؟!
می خواهد به او برسد که چه بشود؟!

او که به هر حال در دنیای سیاه و بدون نورِ خود زندگی می کند ، مهم نیست ویل تا چه حد دست و پا بزند، مشکلات این مرد ریشه در گذشته ای دور دارند..

اما گویا عشق منطق سرش نمی شود که فاصله را طی کرده و درست پشت سر مرد ایستاده..
قدش به عرض شانه های هانیبال می رسید، و وسوسه ای دیوانه وار او را وادار به حلقه کردن دستانش دور مرد کرد..
سرش را به کمر مرد چسباند و تازه الان متوجه شد که از لحظه ای که چشمانش به مرد افتاده در حال اشک ریختن است..

هیچ گونه واکنشی از سمت هانیبال نبود..

نمیدانست چه بگوید و یا اینکه چه توجیهی دارد..

فقط آنچه از همان ابتدا در سرش تکرار می شد را  با بغض به زبان آورد
_ بخدا..نمی‌خواستم..برم..

بغض به قدری در گلویش سنگینی می کرد که بیش از این چیزی نگفت..

مرد گره ی دستان پسر را دور کمر خود باز کرد و بازویش را گرفت و اور مقابل خود کشید و بین جسم خود و حصار بالکن حبسش کرد..

به چشمان مرد که حجم عظیمی از غم را در خود داشت خیره شد..

+ چرا بهش زنگ زدی پس؟

_ غلط..کردم..
اشتباه کردم..
ببخشید..
فقط اونجوری نگام نکن!...

چهره ی بی نقص و چشمانی که قلبش را تصاحب کرده بود از نظر گذراند، نمی‌توانست درک کند ویل را
موجودی بود کاملا در تضاد با خودش ،
او سفت و سخت بود ، ظلم می کرد و جز تاریکی چیزی در خود نداشت..
و در مقابل ویل ظریف و شکننده بود اما راه و رسم عاشقی را به قدری بلد بود که در چنین موقعیتی به جای دوری از مرد و انتظار کشیدن برای عذرخواهی او
خودش این کار را می کرد..

و همه ی این ها باعث می شد بیشتر از خود متنفر شود
تا آخر دنیا هم خود را لایق ویل نمیدانست

اما چه می کرد که آن نگاه خیس را هم فقط برای خود می خواست
حتی تصور نبود ویل به طرز وحشتناکی زندگی را پوچ و غیر قابل تحمل می کرد..

i will not returnWhere stories live. Discover now