جوشش خون در رگ ها هر بار او را از کنترل خارج می کرد ، مثل این بود که تک تک سلول ها از او میخواهند جان کسی را بگیرد ، و او مقابله ای با این حس نمی کند نه می تواند و نه میخواهد که مقابله کند.
اما بالیس قرار نبود بلیطش باطل شود ، دلایل زیادی برای زنده نگه داشتن او داشت ، اما خود او انگار از زندگی سیر شده ، که دقیقاً کاری را می کنده که نباید.دیدن او در حالی که گردن ویل را گرفته باعث شد فراموش کند که بالیس را زنده لازم دارد.
به محض اینکه جای آن مدارک لعنتی را لو دهد، او را برای همیشه از این کشور که هیچ از قاره خارج می کند.
نمیتوانست او را بکشد که خوب می دانست، همین الان هم زندگی اش را نابود کرده.
زمانی بالیس را کنار خود داشت و به طور موقت هم که شده آرامَش می کرد به یاد آن زمان هم که شده نمیتوانست زندگی را از نگاه طلایی رنگش بگیرد.
از عشق بالیس آگاه بود اما چنین احساسی را در اولین ملاقاتشان هم ممنوع کرده بود ، خودش را میشناخت
که هیچ درکی از اینجور علاقه ها نداشت، اما آن چشمان طلایی زیاد دوام نیاوردند و دل را به مرد باختند.
از همان روز بود که بالیس واقعا بازنده شد!
و الان هم در باتلاقی دست و پا میزند که آخرش او را غرق می کند.میخواست به دستشویی برود.
اما تکان خوردن تقریبا غیر ممکن به نظر می رسید اما غیر ممکن تر از آن کمک خواستن از هانیبال بود
سعی کرد درد وحشتناکش را به جان بخرد ، سرویس بهداشتی هم نزدیک بود ،
حتی با نشستن بر روی تخت هم بیش از آنچه در توانش بود تحمل می کرد
میز کنار تخت را گرفت و به سختی خود را از جا بلند کرد
چند لحظه میز را تکیه گاه هر دو دستش کرد و گوشه ی لب را از درد گاز گرفت.
به دیوار تکیه داد و نفس نفس می زد ، تمام تنش عرق کرده بود ، سعی کرد قدمی دیگر به جلو بر دارد اما برای یک لحظه چشمانش سیاهی رفت ، زیر پا خالی شد ، از پشت افتاد
در میان بازوان آهنین مرد ، چند لحظه طول کشید تا چشمانش دوباره به وضوح ببیند.
در حالی که به تندی نفس می کشید با هر دو دست به بازوی مرد کوبید که رهایش کند.
هانیبال اما سفت تر او را به خود فشرد و تلاش های پسر مثل آب در هاون کوبیدن بود ، از این همه ضعف و ناتوانی خسته شده بود ، اشک هایش سرازیر شد و بیشتر تقلا کرد برای رهایی از دستِ
زندانبان بی رحمش.
با هق هق نالید
_ بذ..ار.. بر..مصدای پسر باعث شد لحظه ای از خود متنفر شود.
ویل را بالا تر کشید.
+ بذارم زندگیم بره؟
گفت و بر روی مو های قشنگش بوسه زد و بویید.از کی وجود ویل انقدر حیاتی شده بود؟!
اگر اعتقادی به سرنوشت داشت می گفت از همان اولین باری که او را دید تغییر نقشه هایش آغاز شد
کم کم و به آهستگی ، مثل زَهر ، آخر هم جانش را می گرفت ، می دانست که ویل برایش از هر چیزی کشنده تر است ، مثل روز و شب بودند ، تنها لحظه ی ملاقاتشان گرگ و میش خواهد بود ، که وقتی به پایان برسد شب میمیرد و روز متولد می شود.
می دانست ولی از اینکه ویل همان روز است و زنده خواهد ماند راضی بود.
پسر متوقف شد ، و به صدای نفس های مرد در مو هایش گوش می داد ، با یک جمله از او آرام گرفته بود ، حتماً دارد عقلش را هم از دست می دهد که با این حال و وضع به حس کوبش های قلب مرد بر روی کمر خود فکر می کند.

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel