抖阴社区

part 63

435 40 122
                                    

پسر را گوشه ی تخت و بر روی پهلو خوابانده بود ،
خودش هم کنار تخت زانو زده و پیشانی اش را به ساعد ویل چسبانده بود به طوری که سر و موهایش به شکم پسر برخورد می کرد..
در همان حالت با دست راست ، کف دستی که پیشانی بر رویش نهاده بود را گرفته و با دست چپ کمر پسرک را نوازش می کرد..

ویل کم کم هوشیاری اش بیشتر می شد و کنترل عضلات خود را به دست آورده بود،
اما همچنان سکوت کرده کلامی حرف نمی زد و حتی کوچک ترین تکانی به جسم خود نداده بود..
در همان حالت به شومینه ای که مقابل دیدش بود نگاه می کرد و حتی پلک ها هم با هم برخوردی نداشتند!..
به مانند مرده ای که اگر صدای ضربان قلب شکسته اش نبود هیچ کس باور نمی کرد که زنده است!..

مهم نبود چقدر مرد سعی می کرد با نوازش ها و مراقبت هایش او را از شوکی که دچارش شده خارج کند ، چرا که همچنان بی فایده بود..

اینبار جوری جسم و روحش را در هم شکسته بود که هیچ مرهمی پاسخگوی ترک های عمیق وجود پسر نمی شد!..
و هانیبال این را از دریای یخ زده و کدر نگاهش دیده بود!..
دریایی که خودش شخصاً زندگی را از آن صید کرده!..
تا اکنون نظاره گر رکود مرگبارش باشد!..
چشمانش حتی طوفانی هم نبود، نه نفرت داشت و نه عشق!..
زدوده شده از هر گونه احساس..
گویا روحش در میان سایه های درد و عذاب کشته شده!..
و زنجیر های شکنجه و بی مهری در آخر کار خود را کرده ، هاله ی زندگی را از وجودش جدا کردند..

سرمای نگاهش از قطبی نشات گرفته بود که تنها ساکن آن مردی است که زمانی قلبش برای او می تپید،
و آن مرد چه ظالمانه تیر های یخ زده ی قطب را به جان پسرک نشانده بود تا الان تبدیل شود به شبحی مرگ زده در دنیای زندگان..

چه کرده بود با او که تمام عمرش بود؟؟!!
چگونه تا این اندازه افسار جنون از دستش خارج شده که جگرگوشه اش را به چنین روزی بیندازد؟!

او را بیشتر به خود نزدیک کرد و سر خود را بیشتر در شکمش فرو برد تا باز هم عطر تنش را استشمام کند ، بوی او در درجه ی دیگری قرار داشت ، والا مقام بود! مثل نفس و اکسیژن نبود برای ریه ها ، که آنها فقط برای دوام جسم بودند و رایحه ی ویل طول عمر روح را هم تمدید می کرد..

سرمای نگاه پسر در جنگ بود با گرمای شعله های شومینه و تصویر آتش او را به یاد سوختنی انداخت که کمی پیش بی رحمانه جانش را درگیر کرده بود...

تصور آنچه از سر گذرانده بود هم باعث می شد به فلسفه ی زنده ماندن و دوام آوردن خود فکر کند..
اصلا ممکن بود کسی چنین دردی را بکشد و همچنان زنده بماند؟!
نمیدانست چه بر سرش آمده و دچار چه طاعونی شده که هنوز هم از هانیبال متنفر نمی شد!
اما دیگر کنار او و در حضورش احساس امنیت نمی کرد!..

باید از او دور می شد..
اگر شکی هم وجود داشت امروز به یقین رسیده بود که این مرد برای او آیینه ی هلاکت است..
تنها باز تابش نابودی خواهد بود و بس..

i will not returnWhere stories live. Discover now