از پنجره ی اتاق به باغ خیره بود و به روز های پر اظطرابِ پیش رو فکر می کرد..
چه کسی حاضر بود قلب پسر را شیر فهم کند که تصمیم درست رفتن است؟و یا عقلش را مجاب کند که به این راحتی ها هم نیست!
می توانست مدت ها را صرف برسی پیچ و خمِ انواع پرونده های جنایی کند
یا حتی تمام روز را صرف رسیدگی به گزارش گم شدنِ سگِ زنی میانسال بکند،
اما دست و پنجه نرم کردن با این احساسات ضد و نقیض، خارج از توانش بود..
هر لحظه برگ جدیدی از درخت صبرش می ریخت و درمانده ترش می کرد..
رفتن برای او یک انتخاب نبود
برای یک بی وجدان شاید
اما برای ویل نه!نگاهش ناخودآگاه به جای قبلی که نگاه می کرد برگشت و با دیدن ادوارد ، هیجان و نیرویی در پا ها احساس کرد که از امید نشات می گرفت..
امید به سلامت آن پیرزن مهربان!بدون تعلل به سمت راه پله دوید و در عرض چند ثانیه خود را به باغ رساند..
خدا را شکر کرد که قبل از رفتنش به او رسیده،ادوارد با دیدنش لبخند آرامی زد ، انگار حتی او هم از دیدن یک چهره ی آشنا به ذوق آمده بود که هانیبال پس از آن فاجعه اکثر خدمه و نگهبانان را جایگزین کرده بود..
کمی جلو تر رفت و در حالی که نفس نفس می زد با لبخند و احترام ضربه ای به شانه ی پیرمرد زد و حالش را پرسید،
- حالِ شما چطوره آقا؟!
_ خوبم ، اما همه ش فکرم پیش مریه..
بهم بگو که بهتر شده!مرد نگاه قدردانی در چشمانش جای گرفت و پاسخ ویل را داد
- آقا هیچ کم و کسری نذاشتن ، و با عملی که دیروز داشت دکترا گفتن همه چیز خوبه، فقط مونده از این خوابِ وامونده دل بکنه..
ویل سعی کرد نگاهِ نا امیدش را بروز ندهد اما با دلخوری زمزمه کرد
- دیروز عمل داشت؟! چرا بهم خبر ندادین؟!
فقط چند ثانیه طول کشید تا با اِن و مِن های پیرمرد به یاد بیاورد که همه چیز باید از فیلتر هانیبال بگذرد و تا وقتی که مرد اجازه صادر نکند ، آب از آب تکان نخواهد خورد..
خود را جمع و جور کرد و با لبخندی به روی ادواردِ بیچاره که شرمنده شده بود گفت
_ اشکالی نداره، عوضش الان میتونم ببینمش!
پیرمرد با روی باز استقبال کرد اما مشخص بود که نگرانِ دستور هانیبال است..
الان که دقت می کرد ، چقدر ادوارد تغییر کرده بود..
هم ظاهر و هم رفتارش..شانه ها افتاده و کمر خمیده شده بود..
دوری از گرمای روحِ همدم چندین ساله این بلا را به روزش آورده بود،
همه عمر را که در کنار یکدیگر گذراندند و هر بار خیال از دست دادن این رابطه غیر ممکن تر به نظر می رسید
باید هم وقتی
زندگی روی بی رحم خود را ناگهان بر سرشان نازل کرد ، پیرمرد بیچاره در هم میشکست..

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel