抖阴社区

part 70

1K 47 174
                                    

ساعاتی طولانی از حبس کردن خودش در آن اتاق می گذشت که در نهایت صدای دوش باعث شد از جایش بلند شود و به سمت در حرکت کند..
از لای در نگاهی به بیرون انداخت ، احتمالا ماتلیس به حمام رفته بود و این فرصت مناسبی برای بیرون زدن از این خانه به حساب می آمد..
نه فقط برای آنکه در این موقعیت معذب بود بلکه باید به تئو هم سر می زد، وضعیت جسمی و روانی آن پسر نا به سامان بود و این چیزی نیست که بتوان از آن اجتناب کرد!...

به آرامی و بی سر و صدا وارد راهرو شد و به سمت سالن می رفت که توجه اش جلب اتاقی شد که "دوست دخترِ" ماتلیس در آن مستقر شده بود..
صدایی آرام و ضربه مانند از آن اتاق می آمد که کنجکاوش کرده بود!..

گرچه دلش نمی خواست خود را بیش از این درگیر مسائلِ مربوط به آن مرد بکند  اما به نظرش چیزی در مورد آن دختر درست نبود!..
شاید همین باعث شد که قدم هایش او را به اتاق برسانند و در حرکتی ناگهانی وارد شود..

نگاه متحیرش بر روی دیوار میخکوب شد ، بی توجه به دختری که از شدت وحشتِ حضور او مداد از دستش افتاد...
دخترک با لرز و استرس به رابرت نگاه می کرد که اخم هایش در هم رفته و مشتش گره خورده بود..
دختر مو طلایی می دانست نباید از کسی به غیر از ارباب قد بلندش عذرخواهی کند اما این مرد به نظر آراسته می آمد و قطعا از خودش شخص مهم تری بود ، و از همه مهم تر به نظر ناراحت یا عصبانی می آمد...

نگاه رابرت را با مردمک هایی لرزان دنبال کرد و به آن چوب خطی که خودش کمی پیش بر روی دیوار کشیده بود رسید..

چقدر احمق و نادان بود که فکر می کرد در این خانه ی  بزرگ و زیبا هم می تواند مانند آن دخمه ی تاریک روز هایش را بر روی دیوار بشمارد!...
هیچ نشده با دیدن نگاه رابرت از کرده ی خود پشیمان شده بود، حتما عصبانی شده که دخترک بر روی دیوار خانه خط کشیده..

ضربان قلبش بالا رفته بود و از واکنش پسر می ترسید، ناخودآگاه خود را به او رساند مقابل پاهایش نشست..
اشک ها هیچ نشده حلقه بسته بودند و صدای خوش آوا و وحشت زده ی دختر با هق آرامی از گلویش خارج شد..

- آ..آقا..غلط..کردم..
الان...الان پاکش..می کنم...تو رو خدا..به ارباب چیزی..نگین...

چیزی درون سینه ی رابرت تیر کشید..
عمیق و درد آور..
نه اینکه این روز ها برده ندیده باشد و یا دیدن حال و روز آنها برایش موضوع تازه ای باشد..
اما این حرکت دخترک و چوب خط کشیدنش بر روی دیوار او را یاد خودش می انداخت..

کم سن و سال تر از این دختر بود آن موقع ها......

سعی کرد خود را جمع و جور کند و تا قبل از اینکه حمله ای عصبی به دختر بیچاره دست بدهد و یا صدایشان به ماتلیس برسد وضعیت را درست کند..

خم شد و بر روی زانو هایش مقابل دختر نشست..
دو طرف صورتش را به آرامی گرفت و مقابل خود ثابت کرد!..

i will not returnWhere stories live. Discover now