احساس میکرد بوته ای از خشم به سرعت در وجودش رشد می کند و به زودی قرار است پوست و گوشت را شکافته و خود را از اسارت این تن رها کند.
عادت نداشت از چیزی بی خبر باشد و این برایش زیادی بود، دلش می خواست بی خیال قولی که به خواهرش داد شود و تئو را به سزای عملش برساند.
کاش کسی او را در این مواقع در اتاقی حبس میکرد تا زمانی که مغز و منطقش فرمان دهند نه هیجان و خشم.به خودش که آمد ، تئو گوشه ای از اتاق افتاده بود و به خود می لرزید نمیدانست دهانش چرا خونی است
بخاطر مشتی که به او زد یا بخاطر چاقویی که بر روی زبانش گذاشته بود؟
مگر چه به پسر گفته بود که رنگش انقدر پریده بود ، چرا انقدر می لرزید ،
احساس می کرد هر لرزش کوچک بدن تئو بیشتر او را برای آسیب زدن به پسر تشویق می کرد.به سمت پسر رفت که باعث شد بیشتر در خود جمع شود ، یقه اش را گرفت و او را بلند کرد ،کمی خم شد تا در چشمان اشکبارش نگاه کند
زمزمه کرد
+ از وقتی شروع به زندگی توی این خونه کردی یک بار هم فرصتو از دست ندادی برای بد قلِقی کردن
هر دفعه به یک نحو گند زدی ، اما ایندفعه جمع شدنی نیست،
با هق هق جواب داد
- من..من نمیخوا..ستم..
پوزخندی زد که تئو را ساکت کرد
+معلومه که اون آشغال ازت خواسته ، ولی تو چرا باید خیانت کنی..
با فریاد ادامه داد
+ به کسی که این همه سال با وجود انزجاری که داشت مراقبت بود
محکم تر او را به دیوار کوبید و ادامه داد
+همه اینا بخاطر اینه که فکر میکنی پدرت قدیسه بود
احمق، از مَرد بودن پدرت همینقدر بگم که تو حاصل تجاوزی.یقه اش را رها کرد ، و تئو بی جان نقش زمین شد، دیگر صدای گریه اش هم نمی آمد سکوت محض.
هیچ وقت قرار نبود تئو این مسئله را بفهمد به مریل قول داده بود.
احساس می کرد تمام زحمات خواهرش را به باد داده.
اما پشیمان بود؟ هرگز
ذره ای آرام نگرفت ، همه ی این اتفاقات فقط حواسش را از خشم پرت میکرد.
در حالیکه از اتاق خارج می شد گفت
+ دو ساعت دیگه میری پایین سوار ماشین می شی تا رابرت ببرت شرق.
صدای آرام و غمناک پسر که گویی از ته چاه می آمد متوقفش کرد
- چ..را؟ شکنجه ام م..ی کنی؟ برم شرق؟ توی اون خونه که کسی نیست، می میرم ..تن..تنها می میرمنگاهی به چهره ی خیس از اشکش انداخت ، با التماس به هانیبال نگاه می کرد ترس را از دور ترین فاصله هم می شد در نگاهش دید.
عذاب دادنش الان که انقدر آسیب پذیر شده باید لذت بخش باشد یا حداقل سرگرم کننده.
اما ادامه نداد...
+اونجا داخل و خارج از خونه محافظ داری ، که هم غلط اضافه نکنی هم کاری خواستی انجام بدن.
رفت و ندید فروپاشی پسرکِ خواهرش را.
تکان نخورد از سر جایش تا زمانیکه رابرت به دنبالش آمد و او را با خود برد.
.
.
مدتی می شد که اتاق ویل را دوباره جدا کرده بود
و همهی کارهایش را به مری سپرده و مراقبت های پزشکی را هم پرستار تحت نظر هانیبال انجام می داد.
مری خبر داد که ویل غذا می خورد اما هنوز هم صحبت نمی کند.
از مرد خواهش کرد پیگیر شود ،شاید پسر مشکل جدی داشته باشد که قادر به حرف زدن نیست.
در جواب به التماس های پیرزن فقط گفت «حرف زدنش اهمیتی نداره»
و او را با قلبی که برای پسر بیچاره به درد آمده بود تنها گذاشت.
رابرت هم از آن طرف خبر می داد از بیقراری های تئو
از اینکه می خواهد سر خاک پدر و مادرش برود
و اینکه رابرت هیچ جوره نمی تواند پسر را آرام کند.
هانیبال این اجازه را نداد ، تحت هیچ شرایطی نمیخواست پسر از آن خانه خارج شود ، اصلاً به او اعتماد نداشت ، و میدانست اگر باری دیگر دست از پا خطا کند ، زنده اش نمیگذارد.
.
.
منشی دعوتنامه ای جدید به همراه اطلاعاتی که هانیبال از قبل خواسته بود را بر روی میز قرار داد.
-خانم کلیماس اصرار کردن راضیتون کنم که تشریف ببرید به افتتاحیه اشون.
هر مراسم مهمی که برگزار می شد هانیبال غایب جمع بود ، نمی رفت چراکه از آنها ، دنیا و دغدغه هایشان به شدت فاصله داشت ، و البته همین اوضاع در آمریکا بلعکس بود ، آنجا جامه ی انسانی نرمال به تن کرده بود جولان می داد و دروغ نبود اگر می گفتند جامه زیادی به تنش می آید ، در ثانیه طوری خود را همرنگ شرایط می کرد که کسانی که عمرشان را با آن رنگ و لعاب گذرانده بودن هم غبطه می خوردند.
اما چند جامه را در یک جمع عوض نمی کنند ، که هویت لو برود.
و در لیتوانی اکثریت هانیبال لکتر را میشناختند
خانواده ای سرشناس و قدیمی بودند.
و دلیل اصرارشان برای حضور هانیبال هم همین بود
شرکتی که به تازگی می خواهد فعالیت اقتصادی اش را آغاز کند ، از حضور و حمایت خانواده ی لکتر قطعا سود خواهد برد.
دعوتنامه را باز کرد و پس از نگاهی کلی آن را کنار گذاشت و منشی را مرخص کرد تا به کارهای مهم تر برسد.
.
.
با توجه به آخرین مکالمه ای که با رابرت داشت تصمیم گرفت مری و ادوارد را برای چند روز پیش تئو بفرستد تا پسر کمتر احساس تنهایی کند و با حبس کردن خودش در اتاق اعتصاب نکند.
اما پس از اینکه به مری این خبر را داد پیرزن حالش خراب شد ، نه اینکه دلش نخواهد تئو را ببیند ، اتفاقاً نگرانش بود اما احساس می کرد در این شرایط ویل بیشتر از تئو به حضورش نیاز دارد، و اینکه دروغ چرا می ترسید در نبودش مرد باز هم به پسر آسیب برساند و او را به حال خود رها کند.
البته که اگر مرد چنین قصدی داشت هیچ کس نمیتوانست مانعش شود اما حداقل با حضور در کنار ویل خیال راحت تری داشت.
- آقا جسارتا ویل شرایطش طوری نیست که تنها بمونه
+تو تنها کسی هستی که اینجا کار می کنه؟
مرد به سردی پرسید
مری سرش را پایین انداخت و به سختی جواب داد
- آخه این پسر فقط منو میشناسه ، اگه نباشم ممکن..
نگاه به خون نشسته مرد ساکتش کرد ، از اول هم میدانست حرف زدن روی حرف مرد حماقتی است مانند آب در هاون کوبیدن.
اما چه میکرد که اصلاً حس خوبی از رها کردن پسر نداشت حتی برای چند روز
+آماده شید ماشین منتظرتونه.
.
.
صدای در اتاق سوهان روح شد برایش،که اصلا حوصله مزاحم نداشت.
در به آرامی باز شد و دختر جوان در چهار چوب قرار گرفت. با سری پایین افتاده و لرز در صدایش گفت
- ببخشید مزاحم اوقاتتون میشم آقا
+بگو
- آقای گراهام از صبح نه لب به غذا زدن نه دارو هاشون رو میخورن.

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel