حرف های جک در سرش اکو می شد
بیچاره، آری این بهترین کلمه برای توصیف وضعیتی بود که در آن دست و پا می زد
شاید بهتر بود که دست از مقاومت بردارد ،
این گونه درمان می شد؟ این راهش بود؟
خودش که جوابی نداشت ، حتی نمیدانست اگر به هر نحوی به بالتیمور باز می گشت چه میخواست بکند ؟
فقط می دانست غریزه اش به او می گوید جایش اینجا نیست..ترس هم گوشه ای دیگر از دلش را گرفته بود ، برای خودش هم عجیب به نظر می آمد، انسانی در موقعیت او که از روبه رویی با وحشتناک ترین قاتل دنیا هم ابایی نداشت ، اکنون میترسید در چشمان خانواده ی
آن دختر معصوم نگاه کند ،هر چقدر هم که سعی می کرد از نظر منطقی خودش را معاف کند باز هم نمیتوانست منکر این شود که اگر این دختر هیچ وقت با او ملاقات نمی کرد الان شاید زنده می بود
.
بالاخره تصمیم گرفت از آن اسارتِ خود خواسته خارج شود
نگاهی به اتاق هانیبال انداخت ، نمی دانست الان خانه است یا نه ، شانه ای بالا انداخت ، مهم هم نبود
فعلا هر چه کمتر با او روبرو می شد بهتر بود ، تا چاره ای پیدا کند و تصمیم درست را بگیرد
از پله ها پایین رفت ، می خواست به آشپزخانه برود کسی را جز مری نمیشناخت ، به آخرین پله که رسید توجه اش به سالن بزرگ خانه جلب شد ، از قبل هم بزرگ تر به نظر می آمد انگار فضایش باز تر شده بود
و تعداد زیادی مرد و زن در کنار هم مشغول رسیدگی به سالن بودند ، چه خبر بود ، همیشه اینطور است ؟
نمی دانست او از سیستم این عمارت هیچ اطلاعی نداشت کلا دو بار بیشتر از اتاقش خارج نشده بود
به سمت آشپزخانه رفت ، وارد که شد مری را مشغول تر از همه پیدا کرد ، هر دفعه به شخصی چیزی می گفت و آنها پس از تایید حرف او به سرعت آشپزخانه را ترک می کردند
وقتی کمی سر مری خلوت شد نزدیک تر رفت
_ سلام
+ اوه ، سلام پسرم خدای من خیلی خوشحالم که بالاخره بیرون از اتاق هم دیدمت
زن بیچاره دست پاچه شده بود ، یعنی دیدن پسر خارج از اتاقش آنقدر غیر قابل انتظار بود ؟!
+ چیزی لازم داری ؟، هر چی هست بگو
به دختر جوان و زیبایی که درگیر درست کردن غذا بود اشاره کرد
+اصلا اِما امروز کاملا در اختیار تو باشه ، ببخش پسرم امروز به شدت سرم شلوغه وگرنه خودم در خدمتت بودم
صدای جیغ کوتاهی حواس هر دو را پرت کرد، اِما بود که به سرعت شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب گرفت احتمالا دستش سوخته بود
مری به سمتش رفت و نگاهی به دستش انداخت به سرعت کمی نمک بر جای سوختگی زد و گفت :
امروز رو فقط در خدمت آقای گراهام باش ، لیندا کجاست ؟ چند بار دیگه باید خودتو بسوزونی تا بالاخره بفهمی وقتی میگم لیندا مسئول غذاست یعنی چی ؟
دختر شرمنده سر پایین انداخت و به زمین نگاه میکرد : ولی خب بالاخره که باید یاد بگیرم
+البته که باید یاد بگیری ولی الان ؟ امروز؟ تو که میدونی چقدر کار داریم برای انجام دادن ، وقت آزمون و خطا نیست که الان
- چشم
ویل آرام دست بر روی شانه ی مری گذاشت و باعث شد به او نگاه کند
_ مری من واقعا کار خاصی ندارم برای انجام دادن به کسی هم نیازی نیست، مثل اینکه امروز سرت خیلی شلوغه بهتره اِما هم کمکت کنه
+اما من ..
میان حرفش پرید
_ مری همه چیز خوبه !
راه به سمت اتاقش کج کرد که کنجکاوی کار دستش داد و بی اراده برگشت و با لحنی مثلاً بی تفاوت پرسید: راستی امروز مگه چه خبره؟
+ یه مهمونی برای خوش آمد گویی به آقا و ..
اجازه نداد حرفش را کامل کند
_ آها متوجه شدم
و به سرعت از آنجا دور شد ،هر لحظه خون بیشتر در بدنش به نقطه جوش نزدیک می شد
عصبانی بود ، مردک مثلاً اهل ادب بود اما خودش هیچ چیز از ادب و تربیت بارش نبود ، اصلا مگر مسولیت ویل را نپذیرفته ، پس چرا سه روز تمام حتی یک بار هم سعی نکرد با او صحبت کند یا او را توجیه
کند ؟
نمیدانست ویل در عزا و سوگِ نه تنها گریس بلکه آن همه انسان بی گناه است؟ اصلا هر انسان نرمالی که از این جریانات مطلع باشد اکنون در عزا به سر می برد
اما هانیبال گویا اصلا در شهری به نام بالتیمور نبوده که چنان وقیحانه بساط جشن به پا کرده و مهمانی می دهد
بالاخره از قدم زدن در آن اتاق دست کشید و خود را روی تخت رها کرد ،
نمیدانست چند دقیقه یا چند ساعت در همان حالت به سقف خیره شده بود که در به صدا در آمد
_ بیا تو
مری وارد شد و سینیِ پر از خوراکی های مختلف را بر رو میز کنار تخت گذاشت
انگار میخواست چیزی بگوید چون برای رفتن مردد به نظر می رسید
ویل متوجه شد و خودش را جمع و جور کرد ، بر روی تخت نشست
_ بگو مری
+بله؟
_ معلومه میخوای یه چیزی بگی ، حرفتو بزن
+ پسرم ام....میشه ی...یعنی اگه میتونی ..آخه..
_مری، اگه یه نفر توی این خونه ی لعنتی باشه که من بتونم راحت باش صحبت کنم اون تویی ، پس انتظار دارم تو هم متقابلاً حرفتو راحت بگی اِن و مِن نکن ،حرفتو بزن
+ پسرم لطفاً امشب رو بمون تو اتاقت ، ..اگه لازم بشه آقا خودشون میان سراغتون
از نفسی که بالاخره از سینه آزاد کرد معلوم بود برایش خیلی سخت بود گفتن این جملات به پسرک
دوباره بر روی تخت دراز کشید و این بار هر دو مشتش گره خورد
_ باشه
مری دیگر حرفی نزد و به سرعت از اتاق خارج شد.
پوزخندی زد به حال و روز خودش ،وقاحت این مرد تمامی نداشت ، مگر اسیر گرفته بود ؟ شاید هم ویل را در حد و اندازه ای نمیدید که بخواهد به دوست و آشنا نشانش دهد ، یا شاید می خواست به راحتی و در نبود مزاحمی مثل او از مهمانی اش لذت ببرد
+کاش کاش فقط کاش میدونستم چی تو سرت میگذره دکتر ..هیچکدوم از کارات همخونی ندارن با هم ، اگه انقدر وجودم برات غیر قابل تحمله چرا اصلا منو با خودت آوردی خونه ات
بغضی که فشار اتفاقات اخیر به جانش انداخته بود را با لیوانی آب قورت داد،
درست از وقتی به هوش آمده بود رفتارهایش تغییر کرده ، انگار آسیب پذیر تر شده و جمع و جور کردن افکار و احساساتش سخت تر
.
.
کت و شلوار مشکی و کروات هم رنگ ، این مناسب ترین انتخاب بود ، وقتی کاملاً آماده شد از اتاق خارج شد و به سمت راه پله رفت نیم نگاهی به در اتاق پسر تازه وارد این روز ها انداخت و به همان سرعت هم نگاه گرفت و به راهش ادامه داد
پاهای بلندش باعث میشد پله ها را دو تا سه تا پشت سر بگذارد و به سرعت به سالن رسید، همان طور که انتظار می رفت شلوغ شده بود و مطمئن بود حتی بعضی ها بدون دعوت آمده اند، با همان نگاه و چهره ی خنثی از میان جمعیت گذشت و وقتی همه ی مهمان ها را پشت سر گذاشت به سمتشان رو برگرداند و شروع کرد
+ سلام میکنم به همهی شما و ممنونم که این دعوت رو پذیرفتید ، من با اکثر افراد این جمع دوستی با ارزشی دارم که متأسفانه دوسالی میشه این رفاقت یا حتی رقابت خاک خورده ، باعث خوشحالیه که دوباره همدیگه رو دیدیم ، به کارمند های حاضر میگم و انتظار دارم هرکسی که به هر دلیلی الان اینجا نیست رو هم مطلع کنید ،روال کار مثل سابقه و هیچ چیز تغییر نمیکنه ، جز مدیریت شرکت که دیگه با خود منه
دیگه حرفی نیست از مهمانی لذت ببرید .
گفت و به جمع پیوست ، افراد مختلف برای خوش آمد گویی سراغش می آمدند و این تایم که به شدت برایش حوصله سر بر بود را به پایان رساند و وقتی که همه مشغول بودند از جمع جدا شد
از پله ها بالا رفت و بدون در زدن در اتاق ویل را باز کرد ،اما خبری نبود از پسر تازه وارد
مطمئن بود با تئو نیست چون می دانست امکان ندارد تا این حد از جانش سیر شده باشد که از دستور او سرپیچی کند از ویل اما هیچ چیز بعید نبود و این اوضاع را نگران کننده می کرد .
مری را پیدا کرد
+ ویل کجاست؟
_ مگه تو اتاقشون نیستن؟
چشمانش در لحظه ترسناک شد و رنگ زن پرید ، سخت شد حرف زدن
+ بگو
_ آقا خیلی خواهش کرد ، به خدا کلی سعی کردم پشیمونش کنم اما ..
با صدایی آرام اما میخکوب کننده دهان مری را بست
+ مری ، بگو
_یه بطری ویسکی با خودش برد بالا
فکش چفت شده بود فقط مری میدانست چقدر اوضاع به هم ریخته
با آرامشی که اصلا با نگاهش همخوانی نداشت گفت
+ حواست به همه چیز باشه نمیخوام کم و کسری باشه
_چشم آقا
خواست دوباره طبقه بالا دنبالش بگردد اما در فاصله ی نه چندان دور چیزی را دید که بر سر جا خشکش کرد
به چه حق بدون اجازه ی او از اتاقش بیرون آمد ، به چه جرعت با آن چشمان خمار و مست به کسی نگاه می کند ، معلوم است آنقدر خورده که حتی تعادل سر پا ایستادن را هم ندارد ، با این حال آن زنیکه ی سواستفاده گر نمیگذارد لیوانش از مشروب خالی بماند ، ویل هم کم لطفی نمیکرد و تا جایی که میتوانست می نوشید
وقتی دستان زن صورت پسر را قاب گرفت و در گوشش چیزی زمزمه کرد کنترل از دستش خارج شد
دست در جیب برد و کاری را کرد که هیچ وقت اگر مجبور بود هم انجام نمی داد
یکی از خدمه در همان نزدیکی به سمت هانیبال و آشپزخانه که در همان راستا بود می رفت ، مرد قبل از اینکه خدمه از میز آن زن بگذرد خود را به او رساند و تنه ای نسبتا آرام به او زد که باعث شد لیوان ها بر روی میز زن و زمین سقوط کنند و هر تکه شیشه به سمتی برود در آن میان و شلوغی هانیبال با آرامش و ظرافت کارش را به وسیله ی آن تیزی انجام داد ،
بازوی ویل را گرفت و با شدت از دست زن بیرون کشید طوری که زن نزدیک بود به زمین بخورد اما خود را کنترل کرد ، با تعجب به هانیبال و چشمان خنثی ی او نگاه کرد ، با اشاره ی هانیبال پسر خدمه با کمک دو نیروی دیگر به سرعت آن کثیف کاری را پاک و تمیز کردند و وقتی که همه بالاخره چشم از آن معرکه گرفتند
رو به زن گفت
+ مثل اینکه دستت با شیشه زخم شده!
زن نگاهش را به سرامیک زیر پایش که از خون قرمز شده بود داد
بی تفاوت از کنارش گذشت و ویل را دنبال خود کشاند
آنقدر عصبانی بود که حتی متوجه مقاومت کردن ویل نشد ، ابدا برنامه اش این نبود ،
ویل هرگز قرار نبود به این شکل در جمع ظاهر شود،
آبرویش چیزی نیست که اجازه دهد توسط این پسر بازیچه شود..

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel