抖阴社区

part 5

368 46 7
                                    


چند ساعتی می شد که تنها در اتاق نشسته و مشغول به افکاری بود که او را می‌ترساند ، تصمیم گرفت با جک تماس بگیرید و درباره ی اوضاع از او بپرسد ،موبایلش را برداشت و جک را از میان مخاطبان خود پیدا کرد ، دیگر داشت از پاسخ دادن او نا امید میشد که صدای جک را شنید : سلام
ویل : سلام ، خبری نشد ؟
جک : نه هنوز ، تو بهتری ؟
ویل : آره خوبم ، ببین جک باید بریم سراغ اون یارو که توی نجاریش کار میکرد ، اگه این آقای مثلاً قاتل تا الان از تحت تعقیب بودن خودش با خبر شده باشه حتماً می‌ره سراغ کلارک ، حتی همین الان هم مطمئن نیستم که راست می‌گفت که از هیچی خبر نداره یا نه

ذهنش بیشتر از آن چیزی که باید درگیر این ماجرا شده
جک: کلارک که تحت نظره نگران نباش ویل ، استراحت کن
ویل : اگه بخواد می‌تونه باهاش ارتباط برقرار کنه

کلافه شده بود و با دست آزاد شقیقه هایش را ماساژ داد
جک : تلفنش کنترل میشه ، خودتم همه اینا رو می‌دونی فقط داری بیش از حد ذهنت رو مشغول می‌کنی اونم برای موضوعی که در حال حاضر کاری در موردش از دستت برنمیاد
مکالمه اش با جک فایده ای نداشت
بعد از قطع تماس آماده شد به دیدن هانیبال برود ، فکر میکرد شاید روانشناسش بتواند کمک بیشتری به او بکند تا شاید افکارش را کمی مهار کند
با او تماس گرفت
ویل : سلام دکتر لکتر
هانیبال: سلام ویل ، مشکلی پیش اومده ؟
ویل : میشه امروز زود تر بیام برای تراپی ؟
هانیبال: اما ویل امروز کلا مطب نمی‌رم و در واقع روز تعطیله ، قبلاً بهت گفتم دوشنبه ها مطب نمی‌رم نگفتم؟
ویل که تازه یادش آمده بود پلک هایش را عصبی روی هم فشار داد و گفت : اوه.. البته که گفتی ، فقط خیلی ذهنم درگیر بود یادم رفت ... خب ببخشید روز تعطیلت مزاحم شدم
هانیبال : میتونی بیای خونه ام ، اگه بخوای ،
هانیبال خیلی جدی این حرف را زد و به نظر تعارف نمی آمد اما با این حال ویل گفت : نه تا فردا صبر میکنم
هانیبال با همان جدیت قبل گفت : من واقعا گفتم اگه نمیتونی وضعیتت رو تحمل کنی منتظرتم ، اصلا فکر نکن که مزاحم منی فکر کنم توی روز تعطیل بشه یک دوست رو ملاقات کرد
ویل که مطمئن شده بود مزاحمتی برای او ایجاد نمی‌کند قبول کرد
بعد از دریافت آدرس
سوار ماشین شد و حرکت کرد ، اواسط راه متوجه شد که بنزین بسیار کم است و با وجود اینکه می‌دانست به  موقع به خانه هانیبال نمی رسد مجبور شد به پمپ بنزین برود ، کمی طول کشید، اما سعی کرد ، تا جایی که می‌تواند سریع خود را به خانه اش برساند
وقتی رسید ، جلوی در خانه مردی را دید که چهره اش آشنا بود ، خیلی زود یادش آمد این همان مردی است که صبح به دنبال هانیبال آمده بود ، مرد با دیدن ویل جلو آمد و سلام کرد ، ویل هم جوابش را داد
+ : آقا کاری براشون پیش اومد و خیلی از این بابت متاسف شدن اما گفتن که داخل منتظرشون بمونید
ویل : نه اشکالی نداره بهشون بگید فردا می‌بینمشون
مرد اما با اصرار بیشتری گفت: آقا گفتن تمام سعی ام رو بکنم که نگهتون دارم خیلی بابت این مسئله ناراحت بودن ، الان اگه شما نمونید من هم شرمنده میشم
ویل خودش هم ترجیح میداد کمی منتظر بماند به جای اینکه تمام شب را با افکار مغشوش بگذراند
پس قبول کرد و وارد خانه شد مرد او را به سمت سالن نسبتاً بزرگی راهنمایی کرد ، ویل تشکر کرد و کمی بعد مرد دوباره به بیرون برگشت
خانه ی زیبایی بود ،احساس می کرد همه ی آن رنگ های تیره کاملاً مطابق با میل هانیبال است ، چرا که مطب او نیز ترکیبی از رنگ های تیره بود
چیز جالبی در آن سالن توجه ویل را به خود جلب نکرد
می خواست بیرون از سالن را ببینید کمی با خود کلنجار رفت که آیا دیدن خانه اش بدون اجازه ی او کار درستی است یا نه ، اما در نهایت تسلیم تصمیم گرفت نگاهی به اطراف بیندازد این کارش آنقدر هم از روی کنجکاوی نبود بیشتر به این خاطر بود که نمی دانست تا کی باید یک جا بنشیند و منتظر بماند
از سالن که خارج شد آشپزخانه را دید ، راهرو به سمت دری که گویا به حیاط پشتی باز می شد و  راه پله ای که به طبقه بالا ختم می شد، او همچنین اتاقی را دید که تصمیم گرفت واردش شود ، اتاق مجهزی بود که در بین آنها میزی چوبی که کنار پنجره بود توجه ویل را جلب کرد به سمت میز رفت و نقاشی هایی بر روی آن دید ، به نظرش نقاشی های زیبایی بودند ، چند تا از آنها تصویر کودکی بود هرچند مطمئن نبود که همه ی آن تصاویر از یک بچه اند یا نه ، چند تای دیگر تصاویر ساختمانی قصر مانند و طبیعت بودند

حدوداً 2 ساعت گذشت و هانیبال هنوز برنگشته بود ویل پس از نوشیدن نسکافه ای که آن مرد برایش آورده بود تصمیم گرفت برگردد ، احساس بدی داشت و کمی عصبانی بود با اینکه می‌دانست نباید حداقل امروز انتظاری از هانیبال داشته باشد اما بازم هم نمی‌دانست چرا صدای خشم اندکی که در وجودش بود آرام نمی‌گرفت
از خانه خارج شد و به سمت ماشین حرکت کرد وقتی آن مرد او را دید، لبخند مهربان و آرامی زد و چهره ای شرمنده به خود گرفت ، با دیدن، مرد قدمهایش را کوتاه کرد و متوقف شد
مرد : من معذرت می‌خوام حتما کارشون طول کشیده
ویل : اشکالی نداره ، و سوار ماشین شد
در طول مسیر داشت به این فکر میکرد که چرا 2 ساعت منتظر نشسته بود

نزدیک های خانه بود که سگهایش جلوی راهش را گرفته و به شدت پارس می کردند ، تا به حال آنها را در چنین وضعیتی ندیده بود پیاده شد و آنها را در آغوش گرفت و نوازش کرد ، همراه با سگ ها به سمت خانه حرکت کرد
باورش نمی شد چه می‌بینید، نفسش حبس شده بود احساس خفگی به او دست داده بود و همه ی افکار وحشتناکی که داشت یکباره به او هجوم آورده بودند
باید کاری می کرد ، وضعیت زیادی مشکوک است
به سختی موبایلش را از جیب خارج کرد و با جک تماس گرفت وضعیت را به سختی برایش شرح داد و سپس به سمت خانه اش که در آتش می سوخت حرکت کرد ، صدای ضعیفی را می شنید اما مطمئن نبود ، مگر چه کسی جز خودش و سگهایش در آن خانه زندگی می کرد
شاید هم دوباره توهم زده بود به شدت نسبت به این شرایط احساس ناتوانی می کرد ، تصمیم گرفت وارد خانه شود ، دستش را جلوی بینی و دهانش گرفت، به سختی چیزی میدید ، تقریباً همه جا را نگاه کرده بود
اما کسی را پیدا نکرد، در سرش احساس سنگینی میکرد و نمی‌توانست نفس بکشد ، دیگر حتی توان سرفه کردن و تلاش برای نفس کشیدن را هم نداشت
پلک هایش چشمان آبی رنگش را پوشاند و دیگر چیزی نفهمید.

i will not returnWhere stories live. Discover now