تمام روز را در اتاق یا یا باغ گذرانده بود در حال جمع کردن تکه های گم شده ی افکاری که مرد از قبل هم نابود ترَش کرده بود،
فکر کردن حالش را به هم میزد دیگر ، چرا نمیشود دمی آرامش و سکوت در سرش داشته باشد ؟!
به اتاق برگشت و ساعتی هم بی هدف زیر دوش آب بود ، هر دفعه کشوی اتاق را چک می کرد ، قرص ها سر جایشان بودند
صدا هایی سرزنشوار دیواره های ذهنش را خراش می دادند که چرا و به چه علت باید به بهترین شانسش لگد بزند و آن مرد را نکشد ، مثل تمام دفعاتی که در افکارش او را کشته بود
چرا ؟!
اصلا در جایگاهی قرار دارد که برای کسی دلسوزی کند؟
خودش بیش از هر شخص دیگری به کمک احتیاج داشت آن وقت مراعات زندانبانش را می کرد.بالاخره از آب گرم دل کند و از حمام بیرون آمد لباس هایش را عوض کرد
و به زیر پتو خزید
کمی بعد
صدای در آمد ، نه مثل اینکه اجازه ی خوابیدن هم نداشت!
_ بله
در باز شد و مری در چارچوب قرار گرفت
- پسرم ، یه نفر پایین منتظرته!
پتو را کنار زد و در جایش نشست_ چی؟!
مری لبخند زد
- مهمان داری!
مری درحالی که چهره ی پر از سوال پسر را برانداز می کرد ادامه داد
- زود بیا پایین ، منتظرش نذار
رفت و در را بست.
از جایش برخاست و بی حوصله به سمت در رفتوارد سالن شد و با دیدن شخص مقابل در جا خشکش زد
غیر ممکن بود ، او اینجا چه میکرد
تا به حال از دیدنش آنقدر خوشحال نشده بود
به سرعت جلو رفت و او را در آغوش گرفت
_ بالاخره .. فکر کردم دیگه منو یادت رفته
او هم متقابل او را در آغوش فشرد
و در گوشش زمزمه کرد
- میدونی که تا اون اجازه نمیداد نمیتونستم بیام
آرام از هم جدا شدند
باورش نمیشد یک روز با دیدن جک اشک در چشمانش جمع شود
مرد بر روی مبل نشست و ویل هم کنارش
مری پذیرایی کرد و بعد مرخص شد
و باز هم، پیش از اینکه کلامی با رفیق قدیمی اش صحبت کند ، سقوط کرد در دریای افکار
نمیدانست چه برداشتی از این کار هانیبال داشته باشد
با تمام وجود می خواست بلا هایی که به روزش آورده بود را به زبان بیاورد ، اما آخرین جمله ی مرد در سرش اکو می شد « تو در صورتی از اینجا میری که من دیگه زنده نباشم»
_ بیسیم همراهته؟؟بدون فکر کردن به زبان آورد ، طولی نکشید که به یاد آورد کجا هستند و موقعیتشان چیست..
چشمان جک لحظه ای رنگ تعجب گرفت..
- نه مگه ماموریتم؟! هر چیز دیگه ای هم که داشتم بیشترشو تو فرودگاه ازم گرفتن، معلوم نیست چه خبره اینجا ویل ، یه چرت و پرتایی درمورد مسائل امنیتی می گفتن..
حتی برای این هم به هانیبال شک کرده بود البته که لیتوانی قوانین متفاوتی داشت ، اما این روز ها سر و ته هر چیزی را به او ربط می داد، تا خود را متقاعد کند منفور تر از او وجود ندارد..
به هر حال الان اگر همه چیزا را هم برایش تعریف می کرد هیچ راهی برای گزارش دادن نبود ، و جک هم به گونه ای قربانی می شد..

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel