حتی پس از خارج شدن سوزن ها و یا حتی وقتی بر روی دستان قدرتمند مرد از زمین جدا می شد هم همچنان درد و سوزش قصد رها کردن دست راستش را نداشت..
نگاهش پی دست خونی مرد رفت وقتی او را بر روی تخت قرار داد و همچون شکارچی به طعمه ی خطاکارش نگاه کرد..
کف دست هانیبال هم به واسطه ی فشردن دست پسر یک کپی از آثار دردناک سوزن ها را به خود گرفته و زخمی شده بود..
پس از ضد عفونی کردن و رسیدگی به دست راست، چشم های سرخ و آبریزش بینی پسر ضربه ی مهلکی بود بر افکارش مثل اینکه حین کار ذره ای به حال و روز او توجه نکرده ، چرا که این مرض چشم و گوشش را کر می کند..
چگونه تا این حد کنترل خود را از دست داد که متوجه سرماخوردگی ویل نشد؟!خیره به سینه ی برهنه ی پسر که از التهاب جا نمانده و درست مثل گونه هایش سرخ شده بود ، چشمانش را بست..
دیگر به او نگاه نکرد که در این وضعیت به مثال سیبی ممنوعه وسوسه انگیز بود و مرد هم نمیخواست با عدم تعادل و کنترل خود آسیب بیشتری به او بزند..از اتاق بیرون زد و کمی بعد با یک لیوان آب برگشت ، قرص هایی که در دست داشت را وارد دهان ویل کرد و سپس لیوان آب را به دستش داد ،
پسر بیچاره هم فقط اطاعت می کرد..پلیور جدیدی به تنش کرد و بی توجه به زخم خود که تسلیم شده خونریزی اش بند آمده بود سیگاری از پاکت خارج کرده آتش زد..
نگاه و حرکات مرد به قدری عصبی و طلبکار بود که هر موجودی را از کرده و نکرده ی خود پشیمان می کرد چه برسد به ویل که مدت هاست در نسار شکنجه هایش گوشه ای کز کرده و دست و پا زدن را هم از یاد برده..
دود ها که کنار رفت و نگاه تیز مرد به وضوح از آیینه ی چشم ها به روح و جان رسوخ کرد، پسرک به سرعت نگاه دزدید که چشم های مرد قدرت ویران ساختن هر ساختمانی از امید که پسر به جان کندن بنا کرده را داشتند..
نمی توانست اعتراض کند..
فهمیده بود که درد مرد چیست
و چرا با وجود تنبیه هم دلش آرام نگرفته..
از حساسیت هایش به خوبی خبر داشت و از عمد نادیده شان گرفته بود،
همان موقع که خطا را مرتکب شد هم انتظار واکنشی سنگین از سوی او را داشت..پس جای اعتراض نبود ، نه در محضر مردی مثل هانیبال که قوانین و افکارش در دنیایی متفاوت بنا شده بود و مجال خودنمایی به قوانین و حقایق دنیای واقعی نمی داد..
مرد پشت به او و رو به پنجره به منظره ی بیرون خیره بود ، در حقیقت می جنگید با افکار آشفته ای که هرگز رهایش نکردند..
آنچه درمانده ترش می کرد این بود که تنها سلاحی که در برابر این افکار داشت ، نخی سیگار و چند دم دود خاکستری رنگ بود..
و این سلاح به قدری بی فایده به نظر می آمد که پوزخند تحقیر آمیزِ درد های درونی اش را احساس می کرد..

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel