抖阴社区

part 51

399 41 104
                                    


هنوز در فکر حرف های رابرت بود،
نمی دانست آن مردک چه می خواهد و هدفش از دخالت دادن خود در زنگی افرادش چیست،
اما زود می فهمید و سخت پشیمانش می کرد..

ماتلیس کسی نبود که به هم صحبتی با یکی از زیر دست های مرد افاقه کند
مطمئنا با شکی که داشت از حضور رابرت برای اثبات افکارش استفاده می کرد
و این چیزی نبود که مرد بتواند به سادگی از آن بگذرد
باید تکلیفش را با او مشخص می کرد،
که احتمالا اهداف دیگری در سر دارد..

ملاقات با او اتفاقی بود اجتناب ناپذیر، که برای مهار کردنش باید صورت می گرفت،

اگر جرج ماتلیس واقعا می داند پای رابرت را گلوله مجروح کرده ، پس چرا اقدامی جدی نمی کند؟!

علیرغم میل باطنی ناچار بود این تفریح کوتاه را پایان دهد..
مطمئن می شد آن مردک برای بر هم زدن شادی پسرش تقاص پس دهد.


جلوی در چهارزانو نشسته بود و حاضر نمی شد در را ببندد که تنها ماندن در آن کلبه را به هیچ وجه نمی خواست..
به زور مرد یک پتو دور خود قرار داده بود و فضای بیرون را نگاه می کرد..

هر چه سعی می کرد افکارش را برای مدت کوتاهی هم که شده از آن دور شدن اجباری فاصله دهد، نمی شد..

احساس گناه می کرد..
مهم نبود چقدر به خود یادآوری کند که در برابر بلا هایی که هانیبال به روزش آورده این چیزی نیست ، باز هم احساس گناه می کرد..

در همین لحظات احساس کرد جانوری کوچک و سفید از جلوی چشمانش گذشت و حتی صدای خش خش برگ ها را زیر پایش شنید..
اما انقدر سریع بود که متوجه نوعش نشد..
احتمالا خرگوش بود،
ناخودآگاه از جا بلند شد و به دنبالش افتاد ، با اینکه دیگر اثری از آن موجود نبود ، به دویدن ادامه داد
تا جایی که وقتی متوقف شد فقط دور و اطراف را درخت ها پر کرده بودند..
و نمیتوانست کلبه را ببیند..

دوباره صدایی از پشت سرش شنید،

برگشت و با یک در چوبی مواجه شد..

با دیدن آن صحنه ، دقایقی محو ماند،
ضربه محکمی به سر خود زد
چه مرگش شده بود..
چرا داشت توهم می زد؟!
هیچ کدام از آن ضربات را احساس نمی کرد
هر چه به صورت خود می زد از آن حالت خارج نمی شد و نگاهش به در قفل شده بود
دری که در وسط جنگلی مرده معلوم نبود چه می کرد
اما اختیارش را بر بدن خود از دست داده بود
هر چه سعی می کرد عقب برود و از آن منطقه فاصله بگیرد نمی شد..
انگار فلج شده بود
حتی زبان لعنتی را هم نمی توانست تکان دهد و فریاد بزند
نام هانیبال در سرش صد ها بار تکرار شد اما نتوانست کلامی به زبان آورده و او را صدا کند..

حتی نمی توانست اشک بریزد برای این ناتوانی که دچارش شده..

بی اختیار به سمت در می رفت
دستش بر روی دستگیره نشست..
و در باز شد..

i will not returnWhere stories live. Discover now