زور می زد خود را از مرد جدا کند ،
هانیبال به دستش فشار آورد و او را به جلو تر هل داد..
پسرک نای ایستادن نداشت و با آن وضعِ تعادل، راه رفتش به نتیجه ای نمی رسید..
و با همان وضع به قدری تکان می خورد و سعی در رهایی داشت که مرد دستش را رها کرد و کمر پسر را گرفت و او را به خود چسباند ، نگاه از آن چشمان آبی و به شدت خمار گرفت
که اصلاً از حسی که موقع خیره شدن به آن چشم ها داشت خوشش نمی آمد
+چیه؟ گندی مونده که هنوز نزدی؟در این وضعیت که مستی از خود بی خودش کرده بود ، مراعات شرایط را نمی کرد ،
می خواست با تمام وجود نفرتش را ابراز کند و به عاقبتش فکر هم نکند..
رو به مرد با نگاهی که دو دو می زد غرید
_ولم ..کنمرد نگاهی به ادامه ی راه پله انداخت، اینکه افراد سالن به این نقطه از راه پله دیدی نداشتند کارش را راحت می کرد که هیچ خوش نداشت مقابل دیگران به امور شخصی اش رسیدگی کند..
بالاخره نیم نگاهی به او که اگر کمرش را نگرفته بود تا الان پخش زمین شده بود انداخت..+ ولت کردم که اینطوری افسار پاره کردی
از لمس دست مرد و فشار انگشتانش بر روی پهلوی خود حس انزجار می کرد و تلاش هایش مثل بال بال زدن حشره ای بود که در آب گیر افتاده و راه به جایی نمیبرد..
_میگم ول..م ..کن دست نزن ..به منالتهاب گونه ها و سرخی چشم نشان می داد که خیلی وقت است آن بطری مشروب را از مری گرفته،
+ من هر کاری دلم بخواد می کنم ، اونی که برای نفس کشیدن هم باید اجازه بگیره تویی
احساس می کرد این مرد تنها نفس می کشد تا او را تحقیر کند و مستی هم در تشدید افکارش بی تاثیر نبود..
_فکر کردی..کی هستی؟ تو هیچ جایی تو زندگی من نداری ، حق دستور دادن..هم نداری ،من هروقت بخوام میرم..از اینجا
از حاضر جوابی های پوچ و تو خالیه پسر خنده اش گرفته بود اما خودش را کنترل کرد
انتظار نداشت تا از پله ها بالا بیاید یا ذره ای با او همکاری کند که نه با این حال می توانست و نه به نظر می رسید که بخواهد..با یک حرکت ویل را بر روی دوشش انداخت و بی توجه به مقاومت کردن او از پله ها بالا رفت
به اتاقش که رسید او را روی تخت انداخت، چشمانش بسته و دیگر خبری از مقاومت کردن های قبل نبود.نگاهش به درِ بالکن اتاق افتاد که علیرغم پرده هایی که کنار کشیده نشده بودند تا حدی باز و باد پرده ها را به بازی گرفته بود
و همان نزدیکی بر روی زمین شیشه خورده بود، که از آن فاصله هم میتوانست تشخیص دهد بطری مشروب بوده
دستانش را در جیب برد و به ویل که روی تخت نیمه هوشیار بود خیره شد ، میدانست پسر باهوشی است
از همان اول هم همین نبوغ ویل بود که او را وا داشت به کش دادن این قضیه و انجام کاری که هیچ تمایلی به انجامش نداشت.
قطعاً الان هم فلسفه ی خودش را داشت برای این حال خراب و مستی.
او ، که از کنار اتفاقاتی صد ها برابر بدتر از مستی و آشفتگی یک پسر هم بدون تفاوت یا ذره ای اهمیت می گذشت، اما الان عجیب دلش میخواست بخواند آنچه در سر ویل می گذرد را ، بداند دلیل این سرپیچی از دستورات را ، ناخودآگاه پوزخندی زد به حماقت پسری که نمی دانست قانون شکنی در مقابل او چه عواقبی دارد .
کنارش بر روی تخت نشست و اندکی به روی صورتش خم شد ، بو کشید ، ویسکی غالب ترین عطری بود که از تنش ساطع می شد، ابروها در هم گره خوردند وقتی بوی آن زن را در درجه ی دوم احساس کرد .
بالاخره اما جالب ترین عطر را به ریه ها فرستاد ، این بوی ویل بود ، بوی عرق و عطر مخصوص تنش ، شیرین بود ،برای فقط یک لحظه دلش خواست هیچ بازدمی در کار نباشد تا زمانی که سیر شود از عطرش
پلک های پسر به سختی تکان خورد و با او چشم در چشم شد ، دیگر از زمزمه هایش خبری نبود ،سکوت بود و دو نگاه
+چرا تو اتاقت منتظر نموندی؟_ چون دلم خواست
اخم ها دوباره در هم کشیده شد ، از همان اول انقدر تخس بود یا مشروب بی پروایش کرده؟
+غلط کردین تو و دلت با هم
_غلط می کنم ، گند می زنم ، خراب می کنم ،
به تو چه؟
مثل اینکه قصد نداشت دست از سرتقی و رفتار های ابلهانه بردارد..
ادب کردنش برای او مثل خوشگذرانی بود و بد قلقی هایش مایه ی سرگرمی..
اما باید حواسش را به نتیجه ی کار می داد ، دلش نمی خواست روزی چوب خط اشتباهات پسر پر شود و مرد را وادار کند تا قبل از آنچه باید بلیطش را باطل کند..
مرگی هم اگر در کار بود زمان مشخصی داشت،به پسر نزدیک تر شد
+ تک تک نفس هایی که میکشی هم به من مربوطه غلط کردنت که دیگه جای خود دارد_ مشکل خودته، وقتی برات در حدی نیستم که بخوای کسی از دورو وریات منو بشناسه چرا منو به خودت «مربوط» کردی
کلمه (مربوط) را تمسخرآمیز به زبان آوردبا نیشخند کمرنگی جواب داد
+ دوست داری در حدم باشی؟!پاسخش پوزخندی از سمت پسر بود ، و سکوت شد
هانیبال به او و ویل به نقطه ی نامعلومی خیره بود
نمیخواست با او چشم در چشم شود حال خوبی نداشت ، در دلش خدا خدا میکرد هر چه زود تر اتاق را ترک کند و تنهایش بگذارد که در مستی ممکن بود هر اتفاقی بیوفتد و هیچ چیز آن گونه که باید پیش نرود+میخواستم بیام دنبالت به موقعش، و معرفیت کنم ، اما مثل اینکه واقعا لیاقتش رو نداشتی و مثل یه لاابالی مست اومدی بین یه مشت آدم که روحتم خبر نداره کی هستن
هیچ نمی گفت و مرد نمیدانست در چه حد هوشیار است
نزدیک تر شد طوری که لب هایش مماس شده بود با گوشش و نفس های داغش می سوزاند گوش بیچاره را چرا انقدر آتش و گرما از این مرد ساطع می شد+ ویل این اولین قانونیه که توی این خونه برقراره و بهتره اهمیتش برات مثل مرگ و زندگی باشه.
توی خونه ی من ،همه ی آدمای من همرنگ صاحبشون و این خونه هستن ، نباید بیاد اون روزی که اثر شخص دیگه ای رو روشون ببینم ، هیچ کس سرپیچی نکرده از این قانون که ببینه چی سرش میاد ، تو هم نکن ، بذار اون روی منو نبینی اینجوری خیلی بهتره .عقب کشید و در لحظه ای دیگر در اتاق نبود .
خواب همه ی چیزی بود که می خواست و فرصت نکرد حرف های مرد را تحلیل کند و لحن ترسناک و تهدید آمیزش را به خاطر بسپرد.

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel
part 13
Start from the beginning