抖阴社区

                                    

پس از دادن قرص و یک لیوان آب به پسر ، به حال پریشانش نگاه کرد دلش به درد آمد ، اما چاره ای نبود
باید هرچه زود تر به این وضعیت عادت می کرد.

تمام طول مسیر سکوت بود و ویل از شیشه ی ماشین
که دودی هم بود به بیرون نگاه می کرد.

از باغ بزرگی گذشتند و رو به روی ورودی محل برگزاری جشن متوقف شدند هانیبال مردی که همراهشان بود را مرخص کرد ، با راهنمایی وارد سالن شدند و طولی نکشید که بدو ورود جمعی به استقبال مرد آمدند ، خوشحال تر از همه زنی بود که هانیبال در صحبت هایش «کلیماس» می نامید ، بخاطر حضورش از او تشکر می کردند؟؟!! مگر نمی‌دانند باید برای نبودش خدا را شکر کنند واقعا انسان ها قدر نعمتی را نمی‌دانند مگر اینکه از دستش بدهند ، همین زن اگر آن روی هانیبال را ملاقات می کرد باز انقدر مشتاق دیدارش بود؟! چه بلایی بر سر این مردم آمده که حاضرند به هم عهد شدن با شیطان در اضای شهرت و و دیگر بیهوده ها ؟
آنقدر در افکار غرق شده بود که نفهمید کِی و چگونه دورشان خلوت شد،
البته طولی نکشید که دوباره افراد دیگری به سمتشان آمدند و مرد را به صحبت گرفتند ،
سعی کرد چیزی از حرف هایشان دستگیرش شود اما بیهوده بود که فقط در مورد مسائل کاری و شرکت صحبت می کردند در تمام مدت سنگینی نگاه هانیبال همراهش بود ،
ناگهان سکوت شد و دیگر کسی صحبت نمی کرد ،
ناخودآگاه سر بلند کرد دلیل آن سکوت ناگهانی را بفهمد
اما خشکش زد و پایش تیر کشید ، او اینجا چه غلطی می کرد ؟
بعید نیست حضور این مردک هم زیر سر هانیبال باشد و صرفا برای آزار دادن او این کار را کرده باشد ، باید حدس می زد چرا بعد این همه مدت میخواهد کاری بر خلاف روتین انجام دهد و او را به جشن بیاورد
میخواست او را با جلادش رو به رو کند؟!
مگر خودش به تنهایی برای این نقش کافی نبود؟!!
حالش بد بود بدتر هم شد با دیدن این مردک
احتمالا اضطراب پس از سانحه همچنین چیزی است
بلا هایی که هانیبال به سرش آورده بود هزاران بار بدتر از این مرد بود اما انگار برخورد روزانه باعث شده بود عادت کند، اما این مرد فقط در یک برخورد باعث شد از مرگش مطمئن شود و پس از آن ناپدید شد
الان دوباره دیدنش گویا تمام حس هایی که متوقف شده بود را دوباره به جریان انداخت
چهره ی هانیبال طبق معمول هیچ حرفی نمی زد اما به نظر نمی‌رسید از حضور این مرد خوشحال باشد
بالیس با شیفتگی به مرد نگاه می کرد
- دلم برات تنگ شده بود!
هانیبال عذرخواهی کرد و بازوی بالیس را کشید ، بعد از یک قدم متوقف شد به سمت ویل برگشت با صدای آرامی گفت
+ از جات تکون نمی‌خوری
پسر از حرف آن مردک متعجب شد، هیچ ایده ای نداشت چه اتفاقی در حال افتادن است
و در جواب آرزو کرد که هردویشان برای همیشه بروند و برنگردند.

+ این جا چه غلطی می‌کنی ؟!
به مرد نزدیک تر شد
- گفتم دلم برات تنگ شده
مرد با خشمی که سعی در کنترلش داشت زمزمه کرد
+چرت و پرت تحویلم نده ، قرار بود بری ، پس چرا هنوز جلو چشمامی؟؟
ها؟!!
خیره در چشمان مرد با ترس و در عین حال در آرامش زمزمه کرد
- نمیتونم برم جایی که تو نیستی
مرد نگاهی به اطراف انداخت و فشار بیشتری به دست بالیس وارد کرد
+ قرار نیست دوباره این مکالمه رو که خیلی وقته تمام شده شروع کنیم، همین الان میری سوار ماشینی که میگم میشی و برای اولین پرواز به هر جهنمی جز اینجا بلیط می گیری
- اگه نرم چی می شه ، می کشیم؟ نه فکر نکنم ، یعنی بخاطر خوابیدن با یکی دیگه که این کارو نکردی الآنم این کارو نمیکنی، می‌دونی چرا ، چون هنوزم فکر می‌کنی به من ، میخوای باشم
صدایش را بالا برد 
- وقتی اون غلطو کردم تو حال خودم نبودم و تقصیر تویی بود که ولم کردی ، نباید منو ول کنی به حال خودم ، اصلا حال منی وجود نداره همش تویی ، من برم از تو دور بشم بهتر نمیشم بدتر میشم
کمی سکوت کرد ، مرد هیچ جوابی نداد
با عجز نالید
- خودت داری ازم این آدم رو میسازی که حتی نمیشه بهش گفت آدم!
مرد به چشمانش که همچنان به نوع خودش جنون داشت خیره شد هر چه در سرش می گذاشت دیگر طاقت مرد را به نقطه های پایانی می رساند  او را به سمت خود کشید و نامحسوس از سالن خارج شدند
+ راب برو داخل حواست به ویل باشه
- چشم آقا
سویچ را از رابرت گرفت و در ماشین را باز کرد
بالیس را روی صندلی شاگرد نشاند و خودش هم پشت فرمون نشست
- خوب عوض شدی ، همش کاره این پسرست؟
اینجور جاها نمیومدی
صدایش آرام تر شد بیشتر شبیه زمزمه و حسرت در آن را هانیبال هم حس کرد
- هر کاری هم میکردم نمیومدی
مرد نگاه تندی به او کرد و پاسخ داد
+ دقیقا، و اولین بار بعد از یه مدت طولانی بدون هیچ خبری از مراسم ناپدید شدم....بازم بخاطر تو!
جمله آخر را تهدید آمیز به زبان آورد
سرعت ماشین بیش از حد بود و بالیس را با وجود تمام بی‌خیالی اش ترساند ، از کارهایی که از این مرد بر می آمد می ترسید نه سرعت ماشین ، خوب می‌دانست که خیلی وقت است بیش از کُپنش اشتباه کرده و سرپیچی اما مگر بالا تر از سیاهی هم رنگی بود؟
- نگهدار ماشینو باید حرف بزنم
مرد ذره ای به حرفش توجه نکرد و به سرعت افزود
باعجز نالید
- التماست می کنم نگهدار ،
من نمیرم ، فقط جنازه ام رو میتونی بفرستی
ماشین ناگهان متوقف شد، مرد یقه ی او را گرفت و در فاصله کمی از صورتش غرید
+ نمیتونم؟؟!!
+ها؟؟ بنال دیگه نمیتونم؟؟!
نفهمید کی اشک از چشمانش جاری شد و کی آنقدر بغض به جان صدایش افتاد
- میتونی ، ولی من زنده نمی‌مونم ، نمیتونم بدون تو
چرا نمی پذیری منو ،
آره! من یه بدبختم که هر بلایی هم سرم میاری از عشق لعنتیم بهت کم نمیشه
خودش را به مرد نزدیک تر کرد و پیشانی به پیشانی اش چسباند
- می‌دونی چقدر سعی کردم نخوامت ، خودت خوب میدونی هر کاری کردم اما نمیشه!!

مرد صورتش را قاب گرفت و اشک هایش را پاک کرد
حرف که میزد نفس هایش لب های بالیس را به آتش می کشید ، چقدر دلتنگش بود ، کاش به جای این حرفها اجازه میداد بالیس سر روی سینه اش بگذارد
و در آغوشش بماند ، تا وقتی که سیر شود از آن آغوش ، آن بازو های قوی ، تا ابدیت...
صدای مرد هم آرام شده بود
+ ما با هم یه قول و قرار هایی داشتیم و اونی که زد زیرشون تو بودی ، می‌دونی هیچ وقت از همچنین اشتباهی نمیگذرم.
دست خودش نبود خنده های هیستریک ، عقب کشید و با خشونت اشک هایش را پاک کرد
تا کی باید سرزنش می شد برای اشتباهی که هانیبال زمینه سازش بود
- منو دور انداختی ، چند ماه تنهایی و افسردگی رو تحمل کردم ، منتظرت موندم
دست خودش نبود داد کشید
- داروی بیش از حد و الکلی که برای فراموش کردنت و تسکین بیماری مصرف می کردم بهت خیانت کرد نه من بفهم!!!!
پوزخند زد
- همش به این فکر می کنم که کل اون ماه ها که یک روزش هم بدون فکر به خودکشی نگذشت کجا بودی؟!! ، وقتی زنده بودم ولی مرگو با پوست و استخون حس می کردم کجا بودی؟
اصلا برات ذره ای اهمیت داشت؟ اصلا از این چیزا هم خبر داشتی ؟ یا تنها چیزی که آدمات بهت گزارش دادن اون غریبه ای بود که پاش به خونه من باز شد؟

هیچ کنترلی روی حرکاتش نداشت و همچنان ادامه می داد
- یا..یا شایدم همه ش کار خودت بود.. شاید خسته شده بودی ازم و خواستی اینطوری شَرَم رو کم کنی
خندید ، بلند قهقهه می زد
- به هر حال حیوون جدیدت هم الان که داری با من وقت میگذرونی قراره به سرنوشت من دچار بشه
هرکسی بعد از اونم بیاد همین..

نمی فهمید چنین جراتی از کجای وجود بالیس بر می آید که اینگونه با اعصابش بازی می کند..
کم خطا نکرده بود و همچنان از پاره کردن ریسمانِ انسانیت هانیبال دست بر نمی داشت..
اشتباهش دست گذاشتن بر روی ممنوعه های مرد بود ، اما گویا در ذاتش چیزی به اسم عقب نشینی و تسلیم شدن وجود نداشت که همچنان به خطا کردن و در هم کوبیدن روانِ مرد ادامه می داد..
مشتی که بر فکش فرود آمد ساکتش کرد ،
صدای مرد از خشم می لرزید..
+ چه گوهی خوردی؟!!
با لبخندی که دندان های قرمز از خونش را نشان می داد گفت
- اونم قراره مثل من بشه مهره سوخته!
مشتی دیگر و بالیس حس میکرد حتما دندانی شکسته وگرنه این حجم از خون طبیعی نبود
گردنش را گرفت و در حالی که فشار می داد او را از صندلی شاگرد بلند کرد و با شدت به پشت پرت کرد ، تحمل دیدنش را نداشت احتمالا اگر باز هم حرف میزد زنده اش نمی‌گذاشت.
+خفه خون میگیری و فقط دعا میکنی یک تار مو از سرش کم نشده باشه ، چون نمیکشمت ، مرگ نعمته.

i will not returnWhere stories live. Discover now