抖阴社区

                                    

پسر با تعجب به مرد خیره شده بود ، چرا با او در مورد خودش حرف می زند به نظر نمی رسید هیچوقت مرد بخواهد با ویل یا هر کس دیگری در مورد خودش صحبت کند.

_ کسی اونجاست؟! واقعا؟؟

مرد به چشمانش خیره شد

+ آره ولی هرکس جز من بره سمتش قایم میشه
هرکسی رو که جرعت کنه بره سمتش میکشم!

نگاه مرد سرد شد و ترسناک اما ویل چشمانش را ندزدید

_ یعنی اصلا دلش نمی‌خواد بیاد بیرون؟

+ دلش میخواد ، خیلی دلش میخواد!

_پس چرا..

صدای مرد کمی بالا رفت
+ نمیتونه!!
+ ولی من حواسم بهش هست هر چی بخواد براش فراهم می کنم.

خود را از بند نگاه مرد رها کرد و به رو به رو خیره شد
باورش نمیشد که مردی به این ابهت ، زور گویی و ترسناکی ، این گونه جا مانده باشد در خاطره ای کوتاه از کودکی ، از حرف های مری فهمیده بود خواهر کوچکش را از دست داده و به شدت به او و خاطرش حساس است و حالا با چشمان خود می دید که چقدر همه چیز در زندگی این مرد پیچیده است.

بالاخره به سختی لب به سخن گشود

_ چ..چرا اینا رو به من میگی؟!

+ دیگه با در و دیوار اون کلبه فرقی نداری!

لرزش تن پسر متوقف شد ، ناگهانی ، بدون اینکه خودش متوجه شود ، حتی نفس کشیدنش هم کند تر شد
دیگر دلش نمی‌خواست چیز بیشتری از مرد بشنود، چیزی نپرسید و امیدوار بود هانیبال هم حرفی نزند.

+ پس میفهمیم حرف همو؟!

از جانب ویل فقط سکوت بود و ریتم اندکی از ضربان قلب

+می‌خوام این بازی رو برای جفتمون تمام کنم!

باز هم نگاه سرد پسر به رو به رو بود و دریق از کلامی حرف.

+ خوشحال نیستی می‌خوام از این عذاب راحتت کنم؟!

انگشتان کشیده ی دستان بزرگش را دور زانو های پسرک که در شکمش جمع شده بود حلقه کرد و او را به سمت خود چرخاند ، همچنان مرد را از نگاه خود دریغ می کرد، و نمیدانست چه عذابی است برای هانیبال.

صدای مرد کمی آرام تر و مهربان تر از قبل شد

+ از اول هدفم چیز دیگه ای بود ، قرار بود ، زندگیت اسمشو عوض کنه بذاره عذاب ، قرار بود به جای تلاش برای فرار سعی کنی خودکشی کنی بلکه راحت بشی
قرار بود از هر چیزی برای نابودیت استفاده کنم
ولی هر دفعه اون چشمای لعنتیت نمیذاشت،
چشمات ، چشمات

پوزخندی زد و از پسر فاصله گرفت
زمزمه کرد
+ خیلی زورشون زیاده!
اگه بیشتر از این کشش بدم همه چیز خراب میشه واندن!

بالاخره نگاهی ناتوان از جانب ویل نصیبش شد

برای اولین‌بار در سینه ی بدون قلبش چیزی را احساس می کرد که او را می ترساند ، دو احساس که با تمام وجود ِ این مرد غریبه بودند و تنها صدایی که در سرش اکو می شد او را تشویق می کرد به نابودیِ باعث بانی این حال ، ویل باعث می شد به چیز هایی فکر کند که کل عمرش بویی از آنها نبرده بود
پسر را به سکوی اعدامش آورده ولی نگران لرزیدن تنش هم هست ، جرعت شلیک گلوله به وسط پیشانی اش را دارد ولی نگران سرما خوردنش هم هست.
انگار در بیابان وجودش برف می بارد و او هم مسیری برای خروج نمیابد.

صورت پسر را قاب گرفت و نزدیک تر شد ، آنقدر نزدیک که عطر تنش را به راحتی به ریه هایش بفرستد
دقایقی در همان فاصله ی اندک ماند تا وجودش را از عطر شیرین ویل سیراب کند فقط همین یکبار بود دیگر ، اشکالی نداشت، دیگر حتی برای حمله کردن و تنبیه هم نمی‌توانست نزدیک تنش شده و عطرش را یادآور شود.

چشمان مرد می‌سوخت ، پلک روی هم گذاشت و پیشانی پسر را بوسه زد ، تکرار کرد دوباره و دوباره
فهمید تمام مدت شانس آورده که بوسیدنش را تجربه نکرده ، اعتیادآور است!
لبهایش را از پیشانی پسر جدا کرد ، و الحق که یکی از سخت ترین کار های عمرش بود،
در همان فاصله نگاهی با حسرت به لب هایش که در سرما از قبل هم سرخ تر شده بود انداخت، در آخر بر هر دو چشمانش بوسه زد و جدا شد.

مقابل چشمان پسر کلت را در آورد و از جا برخاست
اسلحه را مقابل پیشانی اش که کمی قبل بوسه باران کرده بود گرفت
نگاه معصوم ویل که از پایین با چشمان خیس نگاهش می کرد طاقتش را رو به اتمام می برد، نگاه از او گرفت و به کلبه ی کوچک میشا خیره شد.

شلیک کرد.

i will not returnWhere stories live. Discover now