بعضی وقت ها دلش می خواست کنار مرد بنشیند و با تمام وجود سعی کند منطقش را بیدار کند اما این ایده در حد همان فکر هم بی فایده بود.
در را باز کرد و از اتاق بیرون رفت، از منشی پرسید کجا میتواند طی و جارو پیدا کند ،
زن اول مقاومت کرد و گفت که کسی را میفرستد تا هر کاری که ویل قصدش را دارد انجام دهد اما پسر قبول نکرد ، در آخر از اتاقکی که منشی گفته بود یک طی برداشت و برگشت ، اتاق دود گرفته بود ، مرد همیشه انقدر سیگار می کشید؟!
بیخیال او شد و شروع کرد به تمیز کردن آن بخش زمین که کثیف شده بود.تا آخرین لحظه ،حرف که هیچ حتی به هانیبال نگاه هم نکرد.
مرد هم تلاشی برای شکستن آن سکوت مرگبار نکرد.
موضوعی را پای تلفن به منشی توضیح داد و چون به زبان انگلیسی نبود ویل چیزی متوجه نشد.
از جا برخاست و پسر هم بر خلاف میلش به دنبال مرد راه افتاد.
مدتی می شد که به آن عمارت و مخصوصاً اتاق خودش عادت کرده بود آنجا هم مثل شرکت حوصله سر بر بود اما انگار چون عادت کرده بود عمارت را ترجیح می داد، در همین افکار بود که با یادآوری اینکه هانیبال هم در همان اتاق جا خوش کرده ، حالش گرفته شد.از ماشین پیاده شدند ، ویل هوای خوش عطر باغ را استشمام کرد.
به اجبار همراه با مرد از در سالن وارد عمارت شد و درست لحظه ای که فکر می کرد هیچ چیز بدتر از همراهی کردن دیکتاتوری مثل هانیبال نیست با دیدن آن پسر نظرش عوض شد.
او اینجا چه میکرد؟!
مگر مرد او را نفرستاده بود تا جایی دیگر بماند؟!
چه انتظاراتی هم از یک موجود بی رحم مثل هانیبال داشت!
فکر می کرد تئو را بخشیده یا حداقل فراموش کرده
اما عجیب تمام بدنش به درد افتاد وقتی او را در سالن
عمارت دید
سو استفاده از اعتمادش ، دروغ هایش
و بیشتر از همه اینکه باعث می شد پسر از خودش متنفر شود بخاطر ساده لو بودن و گول خوردن.
دست خودش نبود ، به سمت او حمله ور شد و مشتی بر روی فکش کوبید ، تئو بر روی زمین افتاد اما ویل هم دست کمی از او نداشت و با این حرکت درد در تمام استخوانهایش پیچید.
از کنار پسر رد شد و به سمت پله ها رفت ، هر چقدر از تئو عصبانی بود به همان اندازه هم او را قربانی یک
سرنوشت شوم می دانست و به نوعی با او همزاد پنداری می کرد.
چرا هر لحظه مقصر اصلی تمام این اتفاقات را فراموش می کرد ؟!
چیزی در وجود و یا ناخودآگاهش بود که قصد داشت هانیبال را تبرئه کرده و او را در زمره ی عزیزان قرار دهد ، آن هم در حالی که می دانست او کسی است که همه چیز را خراب کرده و حتی مشتی که به تئو زده بود باید هزاران برابر بدتر روی صورت مرد فرود می آمد.
باز هم یاد گذشته افتاد ، مطمئن بود قبلاً هم با دیدن پله ها حالش بد شده ،
مخصوصاً الان که حالش خوب نیست و کل روز هم استراحت درستی نداشته.
نگاهی به پشت سرش نکرد تا ببیند چه اتفاقی بین آن مرد و خواهر زاده اش می افتد.
به سختی پنج شش تا پله را پشت سر گذاشت ، که ناگهان از جا کنده شد
و دوباره بر روی دستان مرد بود
هانیبال آن پله ها را طی کرد و به سمت اتاق رفت.
+ یه اتفاقی افتاد که مجبور شد برگرده.

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel
part 37
Start from the beginning