- ببین منو..
هیچ اشکالی نداره، من چیزی به ماتلیس نمیگم!دقایقی را همانطور با اطمینان به او زل زد تا خیالش راحت شود و بالاخره وقتی نفس زدن هایش کمی آرام گرفت دو طرف صورتش را رها کرد،
نگاه دختر همچنان اشکبار بود و مژه های بلند و روشنش خیس...
اما با قدردانی به او خیره شده بود..حالا که این مرد مهربان او را بخشیده بود باید هر چه زود تر اشتباه خود را پاک می کرد..
هول شده بود و نمیدانست چکار کند..
فقط اولین چیزی که به ذهنش رسید را اجرا کرد..
آستین بلندش را بیشتر کشید تا آن را در دست بگیرد..
و به سرعت آن را بر روی آثار مداد بر روی دیوار کشید بلکه پاک شود..نگاه متعجب رابرت بر روی او و حرکاتش بود ،
وقتی می دید که آستین لباس کاری از پیش نمی برد کمی آن را با آب دهان خود خیس کرد و با همان پشتکار قبلی ادامه داد..نگاه رابرت بر روی گردن سفید اما کبود شده ی دخترک افتاد ، کبودی ها به قدری وحشتناک بودند که هر که نمی دانست خیال می کرد یک بار گردنش شکسته است و به اذن خدا به زندگی بازگشته...
یعنی همه ی اینها کار ماتلیس بود؟!
خوب می دانست این مرد ریگی به کفش دارد!
اصلا به همین خاطر نزدیک او مانده تا سَر از سِرش و علت نزدیکی اش به خود در آورد..
اما چرا انتظار این یکی را نداشت؟!به نظر از آن تایپ افرادی نبود که برده ی جنسی بگیرند!...
اما این زندگی بار ها به او ثابت کرده که هیچ چیز آنگونه که به نظر می آید نیست!فکری به سرش زد!..
گرچه هیچ وقت از آن دسته آدم هایی نبود که در کار کسی دخالت کند و یا چوب لای چرخ کسی بگذارد ، اما این بار فرق می کرد..
دلش می خواست هر آنچه ماتلیس در ذهن خود بنا کرده را با خاک یکسان کند!به سبب کارش با هانیبال لکتر ، چنین وضعیتی را برای برده ها کم و بیش به چشم خود می دید..
اما رئیسش او را زیاد درگیر این بخش از کار خود نمی کرد، چرا که می دانست هضمش برای رابرت سخت خواهد بود!...اما او به هانیبال اعتماد داشت کاری انجام نمی داد مگر اینکه فکری پشتش باشد!
اما این در مورد ماتلیس صدق نمی کرد..به سمت دخترک رفت و ضربه ی آرامی به شانه اش زد دخترک با ترس به سمت او برگشت..
- من میخوام برم یه جای امن..
میخوای باهام بیای؟!دخترک با چشمان گرد شده و زیبایش به او خیره شد..
لب هایش تکان می خوردند اما کلامی خارج نمی شد..
مشخص بود جسارت کافی برای مخالفت کردن را ندارد و گویا یکی از آنها بود که حسابی تحت آموزش بوده و به ارباب خود وفادار است،بالاخره صدای آرامش به گوش رسید،
- ولی بدون اجازه ی ارباب که نمیشه..

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel
part 70
Start from the beginning