معلوم بود طول می کشد تا این دسته از برده ها را مجاب کرد به کار درست و حقیقت،چرا که خیال می کردند شرایطی که در آن هستند کاملا برازنده است و لیاقتی بیش از این ندارند..
فعلا باید او را از اینجا می برد تا سر فرصت رسوم صحیح زندگی را به او آموزش دهد ، یا هم شاید فقط باید این اوضاع را با رئیسش در میان می گذاشت تا خود او چاره ای بیندیشد..
- نگران اون نباش، من اجازه ات رو ازش می گیرم!
گفت و خودش هم منزجر شد از معنای پشت این جمله...
دخترک با وجود غبارِ غلیظِ تردید به دنبال رابرت راه افتاد و در حالی که دستش توسط پسر کشیده می شد از کنار حمام گذشت..
تمام نگاهش به آن در شیشه ای و مات بود که قامت بلند و عضلانی اربابش را به شکل بسیار محوی به نمایش می گذاشت..
امیدوار بود که او را خیلی عصبانی نکند ، واقعا حتی تصور آن تنبیه های وحشتناک و شکنجه های طاقت فرسا هم باعث می شد لرزه به جانش بیوفتد..اما کور سویِ امیدی در وجودش می گفت که این مرد با ارباب های قبلی فرق دارد..
رابرت رد نگاهش را دنبال کرد و به آن درب کدر و بخار گرفته ی حمام رسید که قامت و عضلات پیچ در پیچ مرد را پشتِ خود مات کرده بود..
خیلی زود نگاه گرفت و به آن دختر خیره شد..
بیخیال تحلیل کردن شد و دستش را با شدت بیشتری کشید تا هر چه زود تر او را از آن مکان دور کند..سریع تر از آنچه فکرش را می کرد از خانه ی ماتلیس و آن منطقه دور شدند..
اما پروسه ی طی کردن این مسیر با وجود آن دخترکِ زندگی نکرده و حیران در اجتماع چالش برانگیز بود..
خصوصا وقتی که سوار اتوبوس شدند و دخترک در برابر آن همه جمعیت پشت رابرت پناه گرفته بود..کلامی سخن نمی گفت و تنها با کنجکاوی و البته ترس به دیگران نگاه می کرد،
ماتلیس ظاهر مطلوبی برای او ساخته بود اما حتی با آن اوصاف باز هم رفتار های غیر طبیعی او باعث می شد تا قبل از پیاده شدن از اتوبوس هر از گاهی نگاه ها به سمتش جلب شود!..که البته زیبایی مفرط آن دختر هم در این جلب توجه بی تاثیر نبود..
در تمام طول مدت تا زمانی که به ویلای شرق نزدیک می شدند رابرت مایه ی دلگرمی بود برای وجود مضطرب و ترسیده ی آن دختر...رابرت پسری بود که خار به پایش رفته و پا های برهنه را خوب می شناخت..
برای همین مطمئن شده بود که در این لحظه گام های آن دختر درست بر روی جایگاه خونین و ردِ سرخ گونِ پاهای خودش بنشیند....چیزی از لحظه ی خروج بر روی اعصابش بود..
نگاهی غریبه..
تحت نظر بودن و یا چیزی مانند آن..
در یک آن بر سر جایش متوقف شد و همین توقف ناگهانی رابرت باعث شد سر دختر از پشت با کمر او برخورد کند و با تعجب به پسر خیره شده و سر جایش به ایستد..

YOU ARE READING
i will not return
Fanfiction????? ?? ???? ???? ? ??????? ???? ? ????? ?????. . . . . . . Channel ID : @iwnr_novel
part 70
Start from the beginning